سلسله داستان‌های مهاجرت به کانادا – آزمایشات پزشکی (قسمت اول)

امیرحسین توفیق – ونکوور

فرخنده و علی هر دو مدرس دانشگاه و از جایگاه اجتماعی خوبی در ایران برخوردار بودند. سال ۲۰۰۹ تصمیم گرفتند که از طریق برنامهٔ اسکیلد ورکر (skilled worker) به‌همراه دو فرزندشان، نادر که سال اول دبیرستان بود و نسیم که دوران ابتدایی را می‌گذارند، برای مهاجرت اقدام کنند.

فرخنده به‌دلیل شغلش و همچنین حس مادرانه، بسیار روی فرزندانش حساس بود. نادر علی‌رغم آنکه وارد دبیرستان شده بود، از تمامی هم شاگردی‌هایش کوچک‌تر بود، چرا که به‌دلیل هوش بالای خود، دوران ابتدایی را در سه سال گذرانده بود و حتی سال اول راهنمایی را هم در تابستان گذرانده و در واقع جهشی و «دو کلاس‌یکی» کرده بود و زمانی وارد دبیرستان شده بود که سه سال از دوستان و هم شاگردی‌هایش کوچک‌تر بود.

در مدرسهٔ تیزهوشانی که تحصیل می‌کرد، نمرات بسیار خوبی گرفته بود و  از دید والدینش چشم‌اندازی عالی داشت. فرخنده و علی امید داشتند که با رفتن به کانادا، نادر می‌تواند در بهترین دانشگاه آنجا و رشتهٔ مورد علاقه‌اش، ادامهٔ تحصیل داده و بتواند همچون آن‌ها، مدارج علمی بسیار خوبی را در طول سال‌ها طی نماید.

علی‌رغم حساسیت بسیار زیاد فرخنده، نسیم با نادر کاملاً متفاوت بود. نسیم، مانند بسیاری از همکلاسی‌هایش، دانش‌آموزی معمولی بود و این مسئله فرخنده را آزار می‌داد. تصور می‌کرد که نسیم هم می‌بایستی همچون نادر، دوران تحصیل خود را تا دبیرستان جهشی طی نماید و از هوشی مشابه برادرش برخوردار باشد، اما این‌طور نبود؛ نسیم دانش‌آموزی کاملاً معمولی بود.

فرخنده در ابتدا به او فشار زیادی می‌آورد و هر چه تأکید او بیشتر می‌شد، نتیجه‌ای کاملاً برعکس دریافت می‌کرد. بنا به توصیهٔ دوستان و فامیل، تصمیم گرفت تا با مشاور تحصیلی صحبت کند.

«ببینید خانم، من تمامی نمرات دختر شما رو بررسی کردم، با معلم ایشون هم صحبت کردم و نتیجه اینه که دختر شما، کاملاً معمولیه و به هیچ درمانی نیاز نداره. دلیل نداره که فرزند پسر شما که تیزهوشه، دخترتون هم همون‌طور باشه. راحت بگم، ایشون اصلاً  «کندذهن» نیست.»

«اما من مطمئنم که مشکل یادگیری داره. چرا برادرش باید تیزهوش باشه، و اون نباشه؟ حتماً به درمان نیاز داره.»

«بنده باز تأکید می‌کنم که دخترتون کندذهن نیست و شما هم بهتره خودتون رو و صد البته اون رو اذیت نکنید.»

فرخنده با مشاور تحصیلی هم صحبت کرد، اما قانع نشد و باز اطمینان داشت، نسیم کندذهن است. دوستانی توصیه کردند با مشاور دیگری هم که در این زمینه تخصص دارد، صحبت کند.

«من باید با دختر شما صحبت کنم. لطفاً زمانی رو مشخص کنید تا باهاش حرف بزنم.»

نسیم با ایشان مفصل صحبت کرد، جلسه‌ای که نزدیک ۳ ساعت طول کشید.

«ببینید خانم، دخترتون هیچ مشکلی نداره. بهتره با برادرش مقایسه‌اش نکنید. درسته، شاید در مقایسه با برادرش کندذهن به‌نظر بیاد، اما واقعیت اینه که اصلاً کندذهن نیست.»

فرخنده ظاهراً منتظر همین جمله بود؛ «شاید در مقایسه با برادرش کندذهن به‌نظر بیاد»، از همین جمله استفاده کرد و اصرار کرد که دخترش تحت درمان قرار بگیرد.

مشاور اصلاً با این قضیه موافق نبود، اما بنا به اصرار فرخنده، موافقت کرد که نسیم را تحت «درمان» قرار دهد و جلسات درمانی که دو جلسه در هفته بود آغاز شد. جلساتی که شاید می‌شد اسم «توان‌بخشی» روی آن‌ها گذاشت، اما واقعیت، تنها برای آرام‌کردن حس مادرانهٔ فرخنده بود.

فایل نامبر (file number) فرخنده و علی رسیده بود و ۴ ماه فرصت داشتند که مدارک را آماده کنند و به سفارت کانادا ارسال نمایند.

روزها و ماه‌ها می‌گذشت، و نسیم درحال درمان بود، و آماده‌سازی مدارک هم تقریباً رو به اتمام بود و سرانجام پس از سه ماه و اندی، مدارک به سفارت کانادا ارسال و انتظار، آغاز شد. قرار بود در ظرف شش ماه، پروندهٔ آن‌ها تعیین تکلیف شود ولی در عمل چندین سال به‌طول انجامید.

در یکی از روزهای زیبای بهاری، با دریافت برگهٔ انجام آزمایشات پزشکی، برق امید و شادی، خانوادهٔ فرخنده و علی را هیجان‌زده کرد. درمان نسیم پایان یافته بود و از دید فرخنده کلی تغییر کرده بود، علی‌رغم اینکه نظر مشاور این بود که آن حس فقط تلقین است و بس.

با دریافت برگه‌های انجام آزمایشات پزشکی، تقریباً آماده سفر به کانادا می‌شدند. در مطب پزشک معتمد سفارت و دولت کانادا، فرخنده و علی در حال پر کردن فرم‌هایی بودند که توسط پزشک تحویل آن‌ها شده بود و فرخنده کل مشکل و داستان نسیم را هم در فرم‌های قید کرد و در زمان معاینه هم با تفصیل برای دکتر شرح داد و اعلام کرد که الان دخترم «خدا رو شکر خوب شده». پزشک هم تمامی اظهارات فرخنده را ثبت کرد و پس از اتمام آزمایشات و معاینات، عیناً به سفارت کانادا در پاریس که مسئول بررسی جوابیه‌ٔ آزمایشات پزشکی است، ارسال نمود.

فرخنده و علی، مجدداً وارد فاز انتظار شدند که بنا به اعلام دوستانی که تجربهٔ مشابهی داشتند، نهایتاً باید دو ماه بعد، درخواست پاسپورت آن‌ها دریافت می‌شد.

با این تصور، آن‌ها شروع کردند به جمع‌و‌جورکردن زندگی چندین‌ساله‌شان تا بار سفر را به امید آیندهٔ روشن و زیبا برای فرزندان‌شان، ببندند.

قسمت بعدی این مطلب را در اینجا بخوانید

ارسال دیدگاه