حمیدرضا یعقوبی – ونکوور
بزرگی میگفت گذشتهٔ زندگی، تجربه است و آیندهاش رؤیا، اما وقتی رؤیا بهصورت واقعیت در زمانِ حال مینشیند، کام زندگی شیرین میشود.
سالیانی دور که در زمرهٔ افسران ردهپایین بهروی کشتیهای تجاری اقیانوسپیما فعالیت میکردم، ذهن سال دقیق را یاری نمیکند اما اوایل دههٔ ۷۰ شمسی و ۹۰ میلادی بود، که بهواسطهٔ روابط خاکستریرنگ ایران و مصر و نوع محمولهٔ کشتی، به جای گذر از کانال سوئز و از طریق مدیترانه، جبلالطارق، اقیانوس اطلس شمالی، دریای شمال و رسیدن به بندر رُتردام هلند، مجبور بودیم پس از عبور از شرق اقیانوس هند، از جنوبیترین بخش قارهٔ آفریقا، دماغهٔ آگولهاس و امید نیک گذر کنیم و پس از طی طریق دریایی اقیانوس اطلس جنوبی، استوا و اطلس شمالی… به اسکلهای در رُتردام به ساحل امن برسیم. همین تغییر مسیر، دو هفته به مدت سفر اضافه میکرد و مزید بر آن، مخاطرات خاصی در بخشی از مراحل سفر بود.
در حین سفر و بهواسطهٔ مشکل در تولید آب شیرین مورد نیاز جهت مصارف کشتی و نیاز به سوخت بیشتر، بهخاطر طولانیتر شدن سفر، مجبور شدیم بعد از گذر از خط استوا، به بندر پرایا در جنوب جزیرهٔ سانتیاگو متعلق به «مجمعالجزایر کشور کیپ ورد» (Cape Verde) پهلو بگیریم، بندری کوچک به دور از تکنولوژی مرسوم و معمول آن دوران و با جمعیتی کم.
این مجمعالجزایر که امروزه بهعنوان کشوری مستقل شناخته میشود، محصور در آبهای اقیانوس اطلس شمالی است و در غرب سنگال و موریتانی. کشوری که تا قبل از قرن ۱۵ میلادی که توسط دریانوردان پرتغالی کشف شود، خالی از سکنه بود و پس از کشف ینگه دنیا، آمریکا، بعدها در مسیر شاهراه کشتیهای حمل برده از آفریقا به جزایر کارائیب، موقعیتی خاصی برایش بهوجود آمد؛ مأمنی برای کشتیهای حمل بَرده و قبل از آن، نژاد سفید پرتغالی، که امروزه از امتزاج این دو نژاد، جمعیتی و کشوری مستقل از یوغ مستعمرات قدیم پرتغال بهوجود آمده است، کشوری و جمعیتی تنها با ۵ قرن عمر.
در بندر پرایا طبق عادتِ دیدن و کشف مکانی جدید، به گردش پرداختم و متأسفانه مردم عام در حد ساده هم انگلیسی صحبت نمیکردند و فقط زبان پرتغالی اسباب رتقوفتق امور بود. بناهایی در آنجا برایم تکراری بودند؛ قلعههای پرتغالی که پیش از آن نمونههای زیاد آنها را در کشور مالتا، بندر ستوبال پرتغال، چابهار و جزیرهٔ هرمز ایران و… دیده بودم، گویی سند و مهر مؤید غصبات پرتغالی، این نمونه قلعهها بود.
در گذر از کوی و برزن، در رستورانی محلی، نوای محزونی از نوار کاستی در حالِ پخش بود. تنها هنرم بدون آشنایی با زبان پرتغالی، یادداشت نام هنرمند آوازهخوان درجشده بر نوار کاست بود، البته با نگاهی حاکی از کسب اجازه از کافهچی و مسئول محترم. اشتیاقم به کشف رمز این نوا، سبب شناختم از «ملکهای پابرهنه» شد. ملکهای شهیر، بدون سریر و تاج و تخت. ملکهای از همان نژاد تولیدشده در آن مجمعالجزایر، اگر خوشچهره نبود، کلامش مملو از آرامش و در عین حال حزن بود. ترانههایی آرام و بیدغدغه و تجربهٔ سفری از هیاهوی شهرهای بزرگ به فراسوی افق قارهها و خشکیها، آرامشی در جزیرهای با پانصد سال تاریخ و جمعیت.
پنج سال پیش، فرشتهٔ مرگ این ملکه را از میان زمینیان ربود و نجوایش را فقط موروثهٔ حضور هفتادسالهاش در میان جماعت ماندگار کرد. تاریخ آفرینش این ملکه ۲۷ اوت ۱۹۴۱ میلادی بود. مخلوقی نازیبا که زندگیاش همراه تلخی پا گرفت. تلخیای که در آوازها و ترنمهایش بسیار شنیده میشود. پدرش اهل دل بود و مخارج زندگی پرعائلهاش از طریق نواختن سازهای گیتار و ویولن تأمین میشد. در هفتسالگی، ساز پدرش خاموش شد و چشمانش برای همیشه بسته. مادرش که آشپز سفیدپوستان توانمند بود، عاجز از نگهداری شش فرزندش، این «ملکهٔ موسیقی آینده» را ابتدا نزد مادربزرگ و سپس به راهبههای متصدی یتیمخانه تحویل داد. مدتی تحت تعلیم راهبهها قرار گرفت، که مایهٔ بیزاری همیشگیاش از سختگیریهای اخلاقی شد. شانزدهساله بود که با «ادواردو» ملوان جوان و جذاب که گیتار به نیکی مینواخت، با اصول موسیقی «مورنا» آشنا شد و به توصیهٔ او در میخانهای که ملوانهای کشتیهای در گذر اطراق میکردند، آوازهخوان شد.
بعدها «ملکهٔ مورنا» شد. مورنا که در زبان پرتغالی به معنای «ملایم» است، شکلی از موسیقی بلوز همخانوادهٔ حزن و اندوه «فادو»ی (Fado) پرتغالی است و شباهتهایی به موسیقی برزیلی «مودینها» (Modinha) دارد؛ میراثی از تاریخ این کشور جوان، از بردگی گرفته تا دورافتادگیاش در اقیانوس اطلس، مایلها دور از ساحل، ترکیبی از سازهای کوبهای آفریقایی، «فادو» و ترانههای دریانوردان بریتانیایی.
در ۱۹۶۰ میلادی، هنگامیکه بهروی یک کشتی مسافربری پرتغالی ترانه میخواند، گاه حقوقش بادهنوشی بود و گاه خوراکی رایگان، و همزمان در رادیویی محلی نیز نجوا میکرد، شورشهای استقلالطلبانهٔ این مجمعالجزایر نهایتاً در ۱۹۷۵ میلادی موجب استقلال و سقوط و مرگ رهبر پرتغالی، آمیلکار کابرال شد. «ملکه» که محبوب و معروف هم شده بود، در فقر به اجبار ده سال قناریِ صدایش خفه شد و ده سال آوازخواندن را کنار گذاشت؛ ده سال پریشاناحوالی، مکدر، بادهنوشی و اغواکردنِ خود در دنیای مستی.
و بعد از زمانی طولانی، شاهین اقبال در سال ۱۹۸۸ بر شانهاش نشست، خوانندهای هموطن و قدیمی به نام «بانا» که در پرتغال سکنی داشت، به سال ۱۹۸۵ «ملکه» را به لیسبون دعوت کرد و در آنجا شخصی به نام «خوزه دا سیلوا» تاج شهرت را بر سرش گذاشت و او را برای ضبط و ارائهٔ جهانی صدایش، در چهلوهفتسالگی به پاریس برد. اولین بار صدایش در سال ۱۹۸۸ جهانی شد و به گوش مشتاقان موسیقی خاص، خوش نشست. در سال ۲۰۰۴ و پس از کسب جایزهٔ گرمی بهترین موسیقی روز جهان، وزیر فرهنگ فرانسه «ژان ژاک آیلاگو» او را رسماً بهعنوان عضو منتخب فرهنگ و ادب فرانسه معرفی کرد.
«سزاریا اوورا» (Cesária Évora) این «ملکهٔ پابرهنه» قدم در مسیر شهرت گذاشت، بانویی که تمام عمرش با پاهای برهنه، بهخاطر حمایت از زنان و کودکان سختیکشیدهٔ وطنش، بهروی صحنه و در میان عام آواز میخواند. او را «روح و روان کیپ ورد» میدانند. نخستین آلبوم سزاریا به نام «آوازخوان پابرهنه» جهانی شد، و در پی آن، انتشار مقالهای در لوموند سزاریای پنجاهساله را بهظاهر دور از محنت و تلخی گذشته، به شهرتی جهانی رساند.
سزاریا با صدای خود که مانند سازی خوشکوک و کمی خشدار عمل میکرد، احساسات خود را با تأکیدهای زیبایی بر کلمات و عبارات اشعار نشان میداد، بهطوری که شنوندگانی که زبان او را نمیدانند هم، محسور احساسات شدیدی میشدند که در آواز او شکل میگرفت.
عشق به کنیاک و سیگار، سوغات بدیمن نوع دستمزد آوازهخوانی جوانیاش در میخانهها، تعامل رفتنش همراه «فرشتهٔ مرگ» را رقم زد و پس از پرواز روحش، دو روز عزای عمومی در کشور کوچک کیپ ورد اعلام شد و او به نمادی از این کشور تبدیل گشت.
حزن صدایش عصارهٔ غم بینوایان بود و گرمای ترانههایش، امید به بهبود روزگار… سیاهی جامهاش، نمایهای از زندگی طبقات فرودست، و عاشقانههایش حدیث نامکرر همان داستان یکدانه، همراه با صلح و آرامش.
سرزمین کوچک
آن کوکب آسمان هستی که درخشش ندارد
آن ساحل کرانهٔ دریای هستی که نمناک نشده است
در گسترهاش فقط شاهدی بر صخرهها و دریا
سرزمینی بدون دارایی، اما سیراب از عشق
سرزمین نجواهای «مورنا» و «کولادرا»
سرزمینی مهربان، سیراب از عشق
سرزمینی با ترنم «بوتوکو» و «فونانا»
در گسترهاش فقط شاهدی بر صخرهها و دریا
سرزمینی بدون دارایی، اما سیراب از عشق
سرزمین نجواهای «مورنا» و «کولادرا»
سرزمینی مهربان، سیراب از عشق
سرزمینی با ترنم «بوتوکو» و «فونانا»
دلتنگ سرزمینمام، بیقرار و مشتاق
دلتنگ سرزمینمام، همیشه بیقرار و مشتاق دیدار
سرزمین کوچکم، به تو بسیار عشق میورزم
کشور کوچکم، عاشقانه دوستت دارم.
واژهٔ «سودآد» که در ترنمهای متفاوت سزاریا عنوان شده، واژهای پرتغالیست در پیوند با فرهنگ و زبان مردمان آن دیار، حسی که آمیزهای از اندوه، تنهایی، دلگیری و حرمان را در خود دارد و به باور پرتغالیها، معنا و مفهومی یگانه دارد که برای درک آن باید پرتغالی باشی، این مفهوم اما با ترانههای سزاریا اوورا، جای استفاده از کلمات و تلاش لغتنامه، با حس و حال و زبان موسیقی معنا شد تا غیرپرتغالیها هم از غم شیرین این واژه، صدا و معنایی در ذهن داشته باشند…
«سودآد، همانی که تنها،
پرتغالیها میتوانند دریابند.
این واژه تنها از آنِ آنان است،
تا با آن احساسشان را بازگو کنند.»
…
^سرودهای از «فرناندو پسوآ»
شفافیت صدای این بانو را قبل از شنیدن در قلم قدرتمند شمااحساس کردم و بعد گوش دادم نه گوش تن که گوش جان و چه صدای شفاف و زیبایی