مژده مواجی – آلمان خانم اشتاین تمایل زیادی به تربیت افراد دارد. چشم و گوشش باز است که خطای افراد را ببیند و تذکر بدهد؛ آنهم با صدای بلند. از وقتی بازنشسته شده، این میل در او تشدید شده است. کافی است که کنار چراغ راهنمای عابر پیاده بایستد و با اینکه پرنده پر نمیزند و خبری از ماشین نیست، فردی از چراغ قرمز رد شود. چهرهاش ناگهان همرنگ چراغ برافروخته میشود و با صدای بلند…
بیشتر بخوانیدکوچه پس کوچه های ذهن من
کوچهپسکوچههای ذهن من – دلشوره و کلافگی از جنگ
مژده مواجی – آلمان صبح زود بیدار شد و دوش گرفت. چای را درست کرد. خودش را آمادۀ بیرونرفتن کرد، سریع چای را در استکان ریخت تا از داغی بیفتد، و وسایل سفر را جمعوجور کرد. چای را نوشید و کلوچهای به دهان گذاشت تا راهی فرودگاه شود. دیشب زود خوابیده بود تا صبح زود از خواب بیدار شود و بهموقع به پرواز برسد. به اسنپ زنگ زد و راهی فرودگاه شد. شهر خلوت بود و…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – آه! مامان!
مژده مواجی – آلمان یک روز گرم تابستانی، همسایهمان کوبهٔ در چوبی بزرگ ورودی خانهمان را محکم کوبید. در را که باز کردیم با دهانی آویزان پرسید: «زردچوبهام تمام شده. ببخشید والله، چند قاشق زردچوبه از شما بگیرم تا برای امروز سوپ درست کنم؟» در کوچهای که ما زندگی میکردیم، همسایههای زیادی نزد مادرم میآمدند تا در مورد مشکلاتشان با او مشورت کنند. آنها از مادرم میپرسیدند که چگونه جشن عروسیشان را برگزار کنند، مشکلات زناشوییشان…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – فقط مجانی باشد
مژده مواجی – آلمان خانم اشتاین از هر چه که مجانی باشد لذت میبرد. در واقع چیزهای مجانی را در هوا میقاپد. در جشنهای خیابانی، نمایشگاهها یا افتتاحیۀ فروشگاهها تمام هوش و حواسش به اقلام رایگان تبلیغاتی یا نوشیدنیهایی است که پخش میکنند یا برای امتحانکردن گذاشتهاند. به آرایشگاه که میرود، شوق نوشیدن قهوهای را دارد که در حین رنگکردن موهایش به او تعارف میکنند. او با علاقه آن را میگیرد و مینوشد. بیصبرانه منتظر حراجهای…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – یک زندگی در چمدان
مژده مواجی – آلمان زن لحظهای از قدمزدن مداومش در کنار نیمکت چوبی دست برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «چهکار کنم؟ چرا اینطوری سرم آمد؟ یکباره زندگیام از دست رفت و هیچ سقفی بالای سرم ندارم.» او شب قبل را روی نیمکت در پارک سپری کرده بود. با بارش باران کیسهخواب، سه تا چمدان و ساکش را به زیر درخت بلوط انبوهی کشانده بود. کلۀ سحر که بیدار شد، باران بند آمده بود. دوباره وسایلش…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – شکار مأموران مترو
مژده مواجی – آلمان حدود ظهر بود و زن زودتر از همیشه با مترو از کار برمیگشت. قطار در یکی از ایستگاهها نگه داشت، مسافرانی بیرون رفتند و چندتایی هم وارد شدند. بعد از چند لحظه درها بسته شدند، دو مرد با لباسهای شخصی از بین مسافران واردشده با صدای بلند گفتند: «خواهش میکنیم بلیتهایتان را نشان بدهید.» و کارت شناساییشان را نشان دادند. یکی از آنها اول واگن بود و آن دیگری آخرش، که کسی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – میمانم یا نمیمانم؟
مژده مواجی – آلمان در ایستگاه زیرزمینی مترو چند نفری منتظر قطار بودند. صبح زود بود و هنوز از ازدحام جمعیت خبری نبود. روی صفحه مانیتور آمدن قطار نمایان و همزمان با بلندگو اعلام شد. قطار که نگه داشت، مردی میانسال داخل آن رفت، به صندلیها نگاهی انداخت و چشمش به زنی افتاد که روی صندلیهای دونفرهٔ روبهروی هم نشسته بود؛ چهرهای آشنا. به او لبخندی زد، به طرفش رفت، با او احوالپرسی کرد و روبهرویش…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – اریکا از هیچچیز قدیمیای دست نمیکشد
مژده مواجی – آلمان اِریکا در شهرکی نزدیک برلین که پدر و مادرش در آن زندگی میکردند، مطب خود را افتتاح کرد و مشغول به کار شد. آخر هفتهها از آن شهرک به برلین برمیگشت تا کنار همسرش باشد. همسرش در برلین کار میکرد و هر دو در خانهای مستأجر بودند. او مدتی طولانی از آن شهرک به برلین در رفتوآمد بود. بهمرور زندگی مشترکشان دچار تشنج شد و طولی نکشید که از هم جدا شدند….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – سیاه و سفید
مژده مواجی – آلمان خانم مولر و خانم اشمیت چند سالی است که چشم دیدن همدیگر را ندارند. از سال ۲۰۲۰ وقتی که کرونا روی کرۀ زمین پهنا برداشت و به تمام سوراخسُمبهها سرک کشید، در دو جبهۀ مقابل هم ایستادند. با شروع کرونا، خانم مولر بهطور قاطع گفت: «من ماسک نمیزنم. ایزولهکردن آدمها، ایجاد فاصله و زدن ماسک همهاش توطئه بوده و حتماً کاسهای زیر نیمکاسه است.» خانم اشمیت حال روحیاش به هم ریخت. بستهبسته…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – صدای زنگ خانه
مژده مواجی – آلمان پیرمرد واکر را با دستهای چروکیدهاش محکم گرفت و از روی مبل بلند شد. لنگانلنگان خودش را از لابهلای مبلها به طرف پنجره رساند. به پنجره تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. مثل هر روز که تا همسرش برای خرید به بیرون میرفت، کنار پنجره در آپارتمان طبقهٔ همکف میایستاد، به آدمها، آسمان، گل و گیاه نگاه میکرد تا او برگردد. به باغچهٔ کوچک پشت پنجره نگاهی انداخت و زیر لب…
بیشتر بخوانید