رژیا پرهام – ادمونتون امروز بعدازظهر مادر یکی از بچههای مهدکودک تماس گرفت و عذرخواهی کرد که دیرتر از معمول دنبال دخترش خواهد آمد. از آنجایی که خانم منظمی است، امیدوار بودم اتفاق بدی نیافتاده باشد. وقتی رسید، چهرهاش گرفته بود، سلامی کرد و قبل از اینکه حرف دیگری بزند بغضش ترکید و زد زیر گریه. من و دخترک چهارسالهاش که اصلاً منتظر چنین برخوردی نبودیم، زل زدیم به ایشان. همانطور که من فکر میکردم…
بیشتر بخوانیدمینیمال
دنیای من و آدم کوچولوها – عواقب قلدری
رژیا پرهام امروز رفتیم پارک و بچهها مشغول بازی شدند، چند دقیقهای نگذشته بود که پسرکی غریبه و حدوداً دو سال و نیمه بهسمت دخترک رفت و با مشت توی شکمش کوبید، بلافاصله صدای گریهٔ دخترک (چهارساله) بلند شد و بهسمت من آمد. پسرک آنقدر هم قوی بهنظر نمیرسید و مشتش آنقدر محکم نبود که نگران سلامت دخترک باشم، ولی گریهاش تلخ بود و معلوم بود که احساساتش حسابی جریحهدار شده است. من را بغل…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – جایزهٔ آدمکوچولوها
رژیا پرهام سومین سالیست که دخترک به مهدکودک من میآید و تا امروز سالی دو بار دندانپزشکی رفته است. دندانهای سالمی دارد و پدر و مادری که مراقب سلامتی دخترکشاناند. سهساله که بود، دندانپزشک مُهری رنگارنگ و کارتونی روی دستش میزد و با شکلاتی کوچک که جایزهاش بود، به مهدکودک برمیگشت. چهارسالگی دو عکسبرگردان و شکلات میگرفت و دیروز که از دندانپزشکی برگشت، یک شکلات جایزه گرفته بود و سکهای یک دلاری! با غرور و…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – منقار اردکی
رژیا پرهام – ادمونتون خیلی خوب است که دخترکی ایرانی در مهدکودکتان داشته باشید تا هر وقت صلاح بداند، به روش خودش هوای شما رو داشته باشد. امروز به بچهها گفتم بیائید دربارهٔ یک حیوان جدید یاد بگیریم، پیشنهادی دارید؟ یکی از بچهها گفت: Duckbill Platypus! (منقار اردکی!) اسم عجیب و غریبی بود که تا به آنموقع نشنیده بودم. نگاهش کردم و گفتم: Sorry sweety, I didn’t get it. What did you say? (معذرت میخواهم…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پزشکان آرایشگر
رژیا پرهام سه نفر از بچههای مهدکودکم مشغول بازی با لوازم پزشکی بودند، یکی از آنها نگاهی به من انداخت و گفت: «رژیا، میخواهی مریض ما باشی؟» پیشنهاد بیمارِ سه خانمدکترِ فسقلی بودن عالی بود! بعد از اینکه فشار خون گرفتند، چسب زدند و به ضربان قلب گوش دادند. بعد هم رفتند اسباببازیهای روی میز کوچک آرایش را برداشتند و مشغول شانهکردن موها و آرایش صورتم شدند. با خنده گفتم: «چه بیمارستان باصفایی دارید! آرایشگرید…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – کارِ شخصی
رژیا پرهام دخترک بیمقدمه میگوید: Razhia, the day you were on your trip, I badly missed you. (رژیا، روزی که سفر رفته بودی، بدجوری دلم برات تنگ شده بود.) بغلش میکنم و تشکر میکنم. میگوید: There wasn’t any chance I could come with you? (هیچ راهی نداشت که من هم بتونم همراهت بیام؟) میگویم، متأسفانه نه. دلیلش را میپرسد. میگویم: I had some work to do. (کارهایی داشتم که باید انجام میدادم.) کنجکاویاش (فضولیاش) گل…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – بدترین سؤالِ ممکن
رژیا پرهام، ادمونتون – کانادا دخترکِ چهار ساله بعد از مدتها همسرم بهروز را دید و باهاش گپ زد. بعد که صحبتش تمام شد، خیلی جدی مرا مخاطب قرار داد و پرسید: ?Razhia, are you an adult (رژیا، آیا شما انسان بالغی هستید؟) با سر تأیید کردم. به بهروز زل زد و دوباره با قیافهٔ متفکرانهای از من پرسید: ?!Is Behrouz your son (آیا بهروز پسرِ شماست؟!)
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پیراهن صورتی گلدار
رژیا پرهام – ادمونتون، کانادا آنروز صبح وقتی پدر دخترک او را به مهدکودک آورد گفت، دخترش پیراهن زیبای تولدش را آورده و میخواهد آنرا تنش کند. گفتم چه خوب! بعد از خداحافظی با پدر، همزمان که دخترک چکمهها و کاپشن و شلوارِ مخصوصِ برفش را درمیآورد، از من پرسید: Razhia, you can’t wait to see my pink beautiful fancy dress, right? (رژیا، نمیتونی صبر کنی تا پیراهن صورتی قشنگ و رویاییام رو ببینی، درسته؟)…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – حساسیت
رژیا پرهام ادمونتون – کانادا خواهر دوازدهسالهٔ دخترک در یکی از گردشهای مدرسه به مکانی رفته بود که سگهای بیسرپرست را نگهداری میکنند. چند روز بعد، پدر دخترک زودتر از معمول بهدنبالش آمد و گفت، یک «سورپرایز» برای او دارد. یک سگ یکسالهٔ خوشگلِ سفید و مشکی! موضوع صحبت دخترک تغییر کرد. دائم از عضو جدید خانواده میگفت. از کارها و شیطنتهایش. از خوشحالی خواهرش که یک کار خوب انجام داده و … اواسط ماه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها
رژیا پرهام ادمونتون – کانادا دخترک چهارساله همه صبحها را با شادی خبری ساده و خوب شروع میکند! ولی خبر امروز او کمی متفاوت بود. بعد از گفتن صبحبهخیر با لحنی ذوقزده ادامه داد Guess what, Razhia? We all are humans! (فکر کن چی، رژیا! ما همه انسانیم!) نمیدانستم چه بگویم. با لبخند گفتم، بله هستیم. پدرش که متوجهِ تعجبم شده بود، تعریف کرد که، من و همسرم سعی میکنیم هر روز یک رفتار خوب…
بیشتر بخوانید