فرزانه ابراهیمیان – ایران آفتاب لم داده بود وسط آسمان. تنبل شده بود و حال و حوصلهٔ جمع و جور کردن خودش را نداشت. هرم گرمایش کف حیاط را گرم کرده بود. چند گلدان یاس روی لبهٔ حوض خودنمایی میکرد و فوارهٔ کوچکی زیبایی حوض آبی وسط حیاط را دو چندان کرده بود. آفتاب گرم به عطر یاس چندان اجازهٔ خودنمایی نمیداد، اما کیفِ شمعدانیها کوک و رویشان گل انداخته بود؛ زیباتر شده بودند و…
بیشتر بخوانیدفرزانه ابراهیمیان
زنگ تلفن
فرزانه ابراهیمیان – ایران صدای تیز و کِشدار تلفن را بین خواب و بیداری شنید. چیزی جز تاریکی نمیدید. دلش نمیخواست از جای خودش بلند شود. تمام تنش درد میکرد و کوفته بود. کودکی دهساله بودم، نرم و نازک، چست و چابک چقدر دهسالگی خودش را دوست داشت. با یک پیراهن زرد چهارخانه. میپریدم از سر جوی، با دو پای کودکانه پرید و ناگهان افتاد. چشمهاش سیاهی رفت و نفسش گرفت. دوباره زنگ زد. سهباره،…
بیشتر بخوانید