اعظم داوریان – ایران ای کاش فصل کوچ نمیآمد، از برگریز باغ میترسم در روز بیپرندگیِ ایوان، از نالهٔ کلاغ میترسم از زرد، از طلایی و از قرمز، از برگهای رنگبرگشته از هر چه سبز مانده و میماند، از چشمهای زاغ میترسم از دستهای مستبد پاییز، وقتی فشار میدهد او محکم سوت گلوی سار و قناری را، در مشت اختناق میترسم وقتی که دیگ شعر نمیجوشد، مثل زنی که هیچ نمیزاید در کنج سرد طبعیِ…
بیشتر بخوانیداعظم داوریان
شعری جدید از اعظم داوریان
اعظم داوریان – ایران دعا کن نبندم عزیز دلم به این جادههای غریبانه دل نبُرّم دل از رخوتِ زندگی در آهنگِ خمیازههای کسل به دریای طـــوفانزده نسپرم دلم را به شوق سفر، بعد از این دعـــا کن بمانم همین کشتیِ شکسته که اینجا نشستم به گِل پیِ ماجراجوییِ سرنوشت نگردم تهِ هیچ فنجانِ فال که راضی بمانم به یک حبّه قند و نوشیدنِ چــای با عطر هل دعا کن…
بیشتر بخوانید