مژده مواجی – آلمان صبح زود خانم اشتاین بساط صبحانه را از روی میز کوچک آشپزخانهاش جمع کرد و قبل از نوشیدن قهوۀ بعد از صبحانه، به پایین آپارتمان رفت تا روزنامۀ شهر را از صندوق پستیاش بیرون بیاورد و در حین قهوهنوشیدن آن را بخواند. درِ آپارتمانش را بست. نگاهی به کنارِ درِ همسایۀ روبهرو انداخت. تقریباً یک هفته میشد که کفش ورزشی همسایه دم درش نبود. معمولاً همسایهاش بعد از ورزش کفشش را دم…
بیشتر بخوانیدکوچه پس کوچه های ذهن من
کوچهپسکوچههای ذهن من – ما آدمهای مدرنی هستیم
مژده مواجی – آلمان زن و مرد با لبهای آویزان در آشپزخانه کنار میز نشسته بودند، چای مینوشیدند و به نامۀ پلیسِ آلمان که روی میز بود نگاه میکردند. سگ سفید کوچکشان، پشمک، در خانه اینوَروآنوَر میرفت. مرد در حالیکه دستهایش را به سینه زده بود، رو به زن کرد: «دو هفتۀ دیگر باید به ادارۀ پلیس برویم و از خودمان دفاع کنیم. امیدوارم وکیل هم خوب از ما دفاع کند، وگرنه باید هفتصد یورو جریمه…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – خودم آدرسها را پیدا خواهم کرد
مژده مواجی – آلمان به ساعت موبایلم نگاهی انداختم؛ چند دقیقه به ده مانده بود. قرارمان ساعت ده در پارکی نزدیک محلِ کارم بود. اولین باری بود که ناهید را میدیدم. مدت کوتاهی بود که در آلمان زندگی میکرد و میخواست اطلاعاتی از شهر و محله زندگیاش داشته باشد؛ محلهای که دفتر کار من هم آنجا بود. تلفنم زنگ زد. – سلام. لطفاً آدرستان را به همراهم میگویید؟ من که آلمانی خوب بلد نیستم. پسرم آدرس…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – باورکردنی نیست
مژده مواجی – آلمان خانم اشتاین تمایل زیادی به تربیت افراد دارد. چشم و گوشش باز است که خطای افراد را ببیند و تذکر بدهد؛ آنهم با صدای بلند. از وقتی بازنشسته شده، این میل در او تشدید شده است. کافی است که کنار چراغ راهنمای عابر پیاده بایستد و با اینکه پرنده پر نمیزند و خبری از ماشین نیست، فردی از چراغ قرمز رد شود. چهرهاش ناگهان همرنگ چراغ برافروخته میشود و با صدای بلند…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دلشوره و کلافگی از جنگ
مژده مواجی – آلمان صبح زود بیدار شد و دوش گرفت. چای را درست کرد. خودش را آمادۀ بیرونرفتن کرد، سریع چای را در استکان ریخت تا از داغی بیفتد، و وسایل سفر را جمعوجور کرد. چای را نوشید و کلوچهای به دهان گذاشت تا راهی فرودگاه شود. دیشب زود خوابیده بود تا صبح زود از خواب بیدار شود و بهموقع به پرواز برسد. به اسنپ زنگ زد و راهی فرودگاه شد. شهر خلوت بود و…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – آه! مامان!
مژده مواجی – آلمان یک روز گرم تابستانی، همسایهمان کوبهٔ در چوبی بزرگ ورودی خانهمان را محکم کوبید. در را که باز کردیم با دهانی آویزان پرسید: «زردچوبهام تمام شده. ببخشید والله، چند قاشق زردچوبه از شما بگیرم تا برای امروز سوپ درست کنم؟» در کوچهای که ما زندگی میکردیم، همسایههای زیادی نزد مادرم میآمدند تا در مورد مشکلاتشان با او مشورت کنند. آنها از مادرم میپرسیدند که چگونه جشن عروسیشان را برگزار کنند، مشکلات زناشوییشان…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – فقط مجانی باشد
مژده مواجی – آلمان خانم اشتاین از هر چه که مجانی باشد لذت میبرد. در واقع چیزهای مجانی را در هوا میقاپد. در جشنهای خیابانی، نمایشگاهها یا افتتاحیۀ فروشگاهها تمام هوش و حواسش به اقلام رایگان تبلیغاتی یا نوشیدنیهایی است که پخش میکنند یا برای امتحانکردن گذاشتهاند. به آرایشگاه که میرود، شوق نوشیدن قهوهای را دارد که در حین رنگکردن موهایش به او تعارف میکنند. او با علاقه آن را میگیرد و مینوشد. بیصبرانه منتظر حراجهای…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – یک زندگی در چمدان
مژده مواجی – آلمان زن لحظهای از قدمزدن مداومش در کنار نیمکت چوبی دست برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «چهکار کنم؟ چرا اینطوری سرم آمد؟ یکباره زندگیام از دست رفت و هیچ سقفی بالای سرم ندارم.» او شب قبل را روی نیمکت در پارک سپری کرده بود. با بارش باران کیسهخواب، سه تا چمدان و ساکش را به زیر درخت بلوط انبوهی کشانده بود. کلۀ سحر که بیدار شد، باران بند آمده بود. دوباره وسایلش…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – شکار مأموران مترو
مژده مواجی – آلمان حدود ظهر بود و زن زودتر از همیشه با مترو از کار برمیگشت. قطار در یکی از ایستگاهها نگه داشت، مسافرانی بیرون رفتند و چندتایی هم وارد شدند. بعد از چند لحظه درها بسته شدند، دو مرد با لباسهای شخصی از بین مسافران واردشده با صدای بلند گفتند: «خواهش میکنیم بلیتهایتان را نشان بدهید.» و کارت شناساییشان را نشان دادند. یکی از آنها اول واگن بود و آن دیگری آخرش، که کسی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – میمانم یا نمیمانم؟
مژده مواجی – آلمان در ایستگاه زیرزمینی مترو چند نفری منتظر قطار بودند. صبح زود بود و هنوز از ازدحام جمعیت خبری نبود. روی صفحه مانیتور آمدن قطار نمایان و همزمان با بلندگو اعلام شد. قطار که نگه داشت، مردی میانسال داخل آن رفت، به صندلیها نگاهی انداخت و چشمش به زنی افتاد که روی صندلیهای دونفرهٔ روبهروی هم نشسته بود؛ چهرهای آشنا. به او لبخندی زد، به طرفش رفت، با او احوالپرسی کرد و روبهرویش…
بیشتر بخوانید