همسایگان (۸) – متفاوت

همسایگان (۸) – متفاوت

مژده مواجی – آلمان بعد از کار دخترم را از مدرسه به خانه آوردم. کوله‌پشتی سنگینش را به‌دست گرفتم و با هم پله‌ها را به آپارتمانمان در طبقهٔ سوم بالا رفتیم. نزدیک در خانه که رسیدیم، نگاهی به در آپارتمان روبروی خانه‌مان انداختم. در سفید چوبی آپارتمان با چارچوبش خیلی فاصله گرفته بود و تکه‌های رنگ سفید در روی پادری جلو در ریخته بود. همسایه‌‌مان دو ماه بود که به اسپانیا رفته بودند و کسی خانه…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۷) – وابستگی

همسایگان (۷) – وابستگی

مژده مواجی – آلمان به‌سختی از هم جدا می‌شوند. هر بار آن‌ها را می‌بینم، توی دلم می‌گویم، سه‌تفنگدار. خانواده‌ای سه‌نفره‌اند. دخترشان به دبیرستان می‌رود. خیلی بیشتر از سنش نشان می‌دهد. قد بلندی دارد که بیش از نیمی از اندامش را پاهای کشیده‌اش در برگرفته است. موهای بلند بلوندِ تیره‌رنگش را بیشتر دم‌اسبی می‌کند. هر سه نفرشان خیلی آرام‌اند. وقتی که صحبت می‌کنند، تن صدایشان خیلی بالا و پایین نمی‌رود. خنده‌هایشان لبخند عمیقی است بر روی لب‌هایشان….

بیشتر بخوانید

همسایگان (۶) – توهم

همسایگان (۶) – توهم

مژده مواجی – آلمان وقتی که خانم و آقای روکه‌من، همسایه‌های طبقهٔ زیرین آپارتمان ما، به خانهٔ سالمندان منتقل شدند، آپارتمانشان مدت‌ها خالی ماند. خانم صاحبخانه نیز که هم‌سن‌وسال آن‌ها بود، هم‌زمان با انتقال آن‌ها فوت کرد. آپارتمان را دکتر خانواده‌اش به ارث برد. دکتر آن‌قدر به او رسیدگی کرده بود و قربان صدقه‌اش رفته بود، که خانم صاحبخانه هر چه اموال داشت به او داد. در واقع به‌جز دکتر خانواده کسی را نداشت که وارثش…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۵) – در جست‌وجوی خاموشی گورستان و هدیه‌ای نامنتظر

همسایگان (۵) – در جست‌وجوی خاموشی گورستان و هدیه‌ای نامنتظر

مژده مواجی – آلمان «تعجب می‌کنم که شما با دو تا بچه به‌جای زندگی کردن در خانه‌ای ویلایی، به آپارتمان اسباب‌کشی کرده‌اید.» این را با لحنی جدی در اولین روز ورودمان به ساختمان و آشنایی با هم، گفت. بعد از احوالپرسی و معرفی خودمان.  خانم هرمن از اولین ساکنان ساختمان بود. اولین نسلی که با دو تا دختر کوچکش در خانهٔ نوساز دههٔ شصت میلادی زندگی کرده بودند. از آن زمان پنج دهه گذشته بود. در…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۴) – فراموشی

همسایگان (۴) – فراموشی

مژده مواجی – آلمان خانم و آقای روکه‌من در طبقهٔ دوم زندگی می‌کردند. آپارتمانشان زیر آپارتمان ما بود. از تمام اهالی ساکن ساختمان مسن‌تر بودند. سنشان داشت کم‌کم به نودسالگی سلام می‌کرد. بچه نداشتند. تمام عمرشان را سیگار کشیده بودند. کشتی بخار بودند، اما به‌جای بخار از نفس‌هایشان دود به بیرون تراوش می‌کرد. تمام فعالیت بدنی آن‌ها در این خلاصه می‌شد که هر روز به آرامی تقریباً چند بار پنجاه پله را تا طبقهٔ همکف پایین…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۳) – دوستی خاله‌خرسهٔ خانم‌ ها‌ینه‌من با همسرش

همسایگان (۳) – دوستی خاله‌خرسهٔ خانم‌ ها‌ینه‌من با همسرش

مژده مواجی – آلمان هر بار که خانم‌ هاینه‌من و آقای‌ ها‌ینه‌من را از دور می‌‌دیدم، آقای‌ ها‌ینه‌من پشت سر همسرش راه می‌‌رفت. ساکت بود و تُنِ صدایش آرام. در واقع حرف اول را خانم‌ ها‌ینه‌من می‌‌زد. او همه‌چیز را دیکته می‌‌کرد، دستور می‌‌داد و همسرش فقط شنونده بود. خانم‌ ها‌ینه‌من از شهر لایپزیگ در آلمان شرقی سابق می‌‌آمد و آقای‌ ها‌ینه‌من از غرب آلمان، از شهر مونستر. فرزندی نداشتند و دوران بازنشستگی را با هم…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۲) – دلتنگی مُردگان

همسایگان (۲) – دلتنگی مُردگان

مژده مواجی – آلمان همسایه‌های ما، خانم‌ هاینه‌من و آقای شولتز هم‌سن بودند. هفتاد و چند سالی داشتند. آن‌ها چشم دیدن یکدیگر را نداشتند و سایهٔ هم را با تیر می‌زدند. خانم‌ هاینه‌من و همسرش در طبقهٔ اول زندگی می‌کردند. خانم‌ هاینه‌من لباس‌هایش آن‌چنان اتوکشیده بود که چین‌وچروک جرئت نمی‌کرد در آن جا خوش کند. تحمل دیدن هیچ گردوخاک یا خطی را بر روی دیوارهای راه‌پله نداشت و همیشه کنترل می‌کرد که مرد نظافت‌چی کارش را…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۱) – اعتماد

همسایگان (۱) – اعتماد

مژده مواجی – آلمان بهار بود که به آپارتمان جدید اسباب‌کشی کردیم. به طبقهٔ سوم آن. ساختمانی که در دههٔ شصت میلادی ساخته شده بود. ساختمانی بدون آسانسور. آپارتمانمان با طبقهٔ هم‌کف ۶۸ پله فاصله داشت. ساختمانی با هشت آپارتمان و در پشت آن حیاط بزرگ چمن‌کاری‌شده. اکثر افرادی که در ساختمان زندگی می‌کردند، مسن بودند. با ورود ما به ساختمان، میانگین سنی ساکنان ساختمان به‌طرز قابل توجهی تغییر کرد. جوان‌ترین‌ها بچه‌های ما بودند که به…

بیشتر بخوانید