مجید سجادی تهرانی – ونکوور ۱ ساعت از هشت شب گذشته بود. یکی از روزهای اکتبر سراسر بارانی سال پیش بود. روزهایی که انگار حالا که به آنها نیاز داریم و چشم انتظارشان هستیم تا شاید بیایند و آتش جنگلها را خاموش کنند، با ما قهر کردهاند و هر روز خورشیدِ سرخ چون چشم خشمگین آسمان از فراز این دود ضخیم با خیرهسری به ما چشم دوخته است. بگذریم. آن روز باران تازه بند آماده بود…
بیشتر بخوانید