رژیا پرهام – ادمونتون یک روز صبح با بچهها در مورد برنامهٔ غروب صحبت میکردیم. یکی از آنها دستش را زیر چانهاش گذاشت، آهی کشید و با لب و لوچهٔ آویزان گفت: «امروز قراره با مامانم برای خرید مواد غذایی به فروشگاه کاسکو بریم. بُرینگ (کسالتآور)…» دیگری با شوق و ذوق گفت: «من و مامانم امروز دِیت داریم و قراره عصر آیکیا تریپ داشته باشیم! به هر دو ما خوش میگذره.» شکلهای هندسی و رنگهای…
بیشتر بخوانیدمینیمال
دنیای من و آدم کوچولوها – هماتاقیِ منحصربهفرد
رژیا پرهام – ادمونتون دخترک سهسالهٔ مهدکودکم مثل همهٔ بچههای همسنوسالش، نازنین و منحصربهفرد است و من کلی از او انرژی خوب میگیرم. این خانوم کوچولو اصرار دارد که فقط با اسم خودش صدایش کنند و نه بههمراه هیچ صفت خوبی. از نظر دخترک، اسم او مهمترین صفت دنیاست، شاید هم خودش، ولی هر چه که هست، خوب است. دخترک امروز کلی در مورد اِدی صحبت کرد. که «اِدی، عاشقِ مامی، ددی و خواهرمه.» پرسیدم:…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – پابرهنههای مدرن
مژده مواجی – آلمان هایو مردی بود که شغلش را بهعنوان مربی مهدکودک، دوست داشت. تجربهاش با پسر کوچکش، به کارش در مهدکودک کمک میکرد. مرتب با والدین جلسه میگذاشت و راجع به مسائل تربیتی صحبت میکرد. با هیجان و علاقه شروع به صحبت میکرد، من اما با تمام علاقهام به دنبالکردن آن مباحث، گاهی موضوعات و بحثها بهنظرم مبالغهآمیز میآمدند. آنقدر بحث ادامه پیدا میکرد که تا پاسی از شب طول میکشید. هایو روی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دورِ باطل
مژده مواجی – آلمان یونیفرم مدرسه را میپوشم و سر سفرهٔ صبحانه مینشینم. رادیو اخبار پخش میکند. نان تازه را تکه میکنم، با کارد تکهای پنیر میبرم و با گردو لای لقمه میگذارم. اخبار که تمام میشود، گویندهٔ رادیو با هیجان پیامی را جهت کمک به گرسنگان آفریقا اعلام میکند: گرسنهٔ آفریقا فریاد میزند: «کاسهٔ من خالیست.» به مادرم نگاه میکنم که با اخم میگوید: «آخه سر صبحانه، این پیامها…» چای را سر میکشیم….
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – سمت و سوی بزرگشدن
رژیا پرهام – ادمونتون امروز یک بلوز خوشرنگ و قدیمی خودم را که قابل استفاده نبود، برای کاردستی در اختیار بچهها گذاشتم که قیچی کنند و هر طرحی که میخواهند ازش در بیاورند. یکی از بچههای سهسالونیمه بهمحض دیدنِ بلوز، گفت: «رژیا، یادمه اینو قبلاً پوشیدی، دیگه بزرگ شدی و اندازهات نیست؟» با ژستی جدی مقولهٔ رشد آدمها تا سنی خاص را باز کردم و در موردش توضیح دادم… دخترک بدون اینکه جوابی بدهد،…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گیوههای خوشبختی
مژده مواجی – آلمان – «چه بوی خوش قهوهای!» وارد خانهاش که شدم، بوی قهوه فضا را پر کرده بود. قهوهساز خرخرکنان آخرین قطرههای آب را پمپ میکرد. زنگ زده بود که به دیدنش بروم، با هم گپی بزنیم و قهوهای بخوریم. بهطرف اتاق پذیرایی رفتم، اتاقی با دکوراسیون ایرانی-آلمانی .کوسنهای تکهدوزیشدهٔ ایرانی با رنگهای شادشان بهروی مبل آبیرنگ، مرا دعوت به نشستن میکردند. خودم را در میانشان جا دادم. چشمم به گیوههای کوچک تزئینی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پیشنهاد ازدواج غیرمنتظرانه
رژیا پرهام – ادمونتون یکی از بانمکترین پیشنهاداتی که ممکن بود در آخرین روزهای سیوششسالگی از طرف آقای جوان چهارسالهای طرح شود، امروز دریافت کردم. پسرک بیمقدمه پرسید: ”Razhia, Do you marry me?” (رژیا، با من ازدواج میکنی؟) و از آنجایی که اولین بار بود حرفی با این مضمون را ازش میشنیدم، سعی کردم خندهام را کنترل کنم و در عین حال که قند توی دلم آب میشد و حس پروانهای و… که «آخی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – کمک نطلبیده مراد نیست!
رژیا پرهام – ادمونتون یکی از ویژگیهای دوستداشتنی ما ایرانیها کمککردن به دیگران است و در کنارش، یکی از خصوصیات اخلاقی نه چندان خوبمان توقع کمکگرفتن از سایرین… که بیشک همهٔ اینها به روش تربیت ما در دوران کودکی برمیگردد. دیروز با دوستی نشسته بودیم و گپ میزدیم که از پنجره پسر کوچولوی پنجسالهٔ همسایه را دیدیم که «کایت»اش به درخت گیر کرده بود و سعی میکرد بهنوعی مشکلش را حل کند. از آنجایی که…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – روزی که مادربزرگ از خواب بیدار نشد
رژیا پرهام – ادمونتون دیروز با دوستی ایرانی صحبت میکردم که سه سال پیش همراه خانواده به کانادا مهاجرت کرده است. تعریف میکرد که همکاری کانادایی دارد که بهتازگی مادرش را از دست داده، و به ظاهر ناراحت نیست… و دوست من شاکی بود که چرا اینها اینقدر سرد و بیعاطفهاند! با آن حرفها خاطرهای نه چندان قدیمی برای من تداعی شد. دو سه هفته پیش مادربزرگ یکی از پسر بچههای کانادایی مهدکودک من درگذشت….
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – مدیریت پول آدم کوچولوها
رژیا پرهام دخترک پنجسالهٔ مهدکودکم اصرار داشت که بانکِ پدر و مادرش بانک خوبی نیست و به آنها پول کمی میدهد. او مطمئن بود عوضکردن بانک انتخاب خوبی است چون در آنصورت پدر و مادرش به اندازهٔ کافی برای تفریحات بهتر و بیشتر پول خواهند داشت. توضیح دادم که پدر و مادرت کار میکنند، حقوق میگیرند و بانک رابطی است بین آنها و محل کارشان. اول باور نکرد و دلیل آورد که پدر و مادرش…
بیشتر بخوانید