دنیای من و آدم کوچولوها – آدم‌های خطرناک

دنیای من و آدم کوچولوها – آدم‌های خطرناک

رژیا پرهام – تورنتو چند دقیقه پیش با بحثی که پسرک چهارساله‌ای شروع کرد، به خطراتی که بچه‌ها را تهدید می‌کند رسیدیم و اینکه بهترست از خودشان مراقبت کنند. دخترک سه‌سال‌و‌نیمه‌ای با لحنی جدی حرف‌های من و دوستانش را تأیید کرد و یک مورد مهم را هم اضافه کرد: All the doctors are dangerous, they put needles on people’s arms!! We should be very careful about them!‎ (همهٔ پزشک‌ها خطرناک‌اند، اون‌ها به بازوی آدم‌ها آمپول…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – بادکنک بنفش

دنیای من و آدم کوچولوها – بادکنک بنفش

رژیا پرهام – توزنتو دخترک مهدکودکم پرسید: «رژیا، ممکنه لطفاً بادکنک بنفش‌رنگم رو باد کنی؟» نگاهی به بادکنک انداختم، بارها بادش کرده بود و تبدیل به وسیلهٔ بازی شخصی‌اش شده بود. سعی کردم با بهترین کلمات ممکن توضیح بدهم که برای رعایت بهداشت بهترست بادکنکی نو را انتخاب و باد کنیم. موافق بود. بادکنک‌های بنفش‌رنگ تمام شده بود و دخترک رنگ دیگری نمی‌خواست. دوباره بادکنکش را به‌سمت من دراز کرد و گفت: «ممکنه همین رو باد…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – اسم‌های موقتی

دنیای من و آدم کوچولوها – اسم‌های موقتی

رژیا پرهام – توزنتو اواخر ماه قبل دخترکی سه ساله در مهدکودک من ثبت نام کرد و امروز چهار پنج روزی از آمدنش می‌گذرد. از آنجایی که هنوز اسم‌ها را یاد نگرفته است، برای هر کسی اسمی موقت انتخاب می‌کند که بنا به شرایط، آن اسامی تغییر می‌کنند. برای مثال، اسم من یک روز خانم مومشکی است، یک روز خانم چشم قهوه‌ای، یک روز خانمی که لبخند می‌زند و… بچه‌ها هم دوست مهربان، دوست پیراهن‌بنفش،…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قاب رؤیا

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قاب رؤیا

مژده مواجی – آلمان در راهرو محل کار عکس‌های شاغلان در قاب‌های آبی‌رنگ به دیوار آویزان شده‌اند. یکی پس از دیگری. همراه با جمله‌ای «شخصی و سلیقه‌ای» در زیر عکس‌هایشان. آلینا، همکار مهربانم، کار مرا راحت کرد و مشغول آماده کردن قاب عکسم شد. همین‌طور که روبه‌روی کامپیوتر نشسته بود، پرسید: «چه جمله‌ای بنویسم؟» گفتم: «رؤیاهای خود را دنبال کن!» لبخندی زد و جمله را پسندید. کمی از رؤیا، شهامت و امید… صحبت کردیم و…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – جایگاه خدا

دنیای من و آدم کوچولوها – جایگاه خدا

رژیا پرهام – تورنتو امروز صبح به کلیسای سنت ژوزف مونترآل رفتیم. بزرگ‌ترین کلیسای کانادا. یکشنبه بود و روز نیایش. بالاترین طبقه، شلوغ‌ترینش بود. سالنی خیلی بزرگ، کلی صندلی و تعدادی زیادی مسیحی کاتولیک. روبه‌روی مردم چندین کشیش نشسته بودند و دعا می‌خواندند. آن‌‌که وسط نشسته بود، به‌نظر مسن‌تر از بقیه می‌آمد و رنگ لباسش هم برخلاف سایر کشیش‌ها سفید نبود. دختر کوچولویی پنج-شش ساله که از بدو ورود به سالن، کنار من ایستاده بود، محو…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تاکسی شبانه

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تاکسی شبانه

مژده مواجی – آلمان ۱ هنگامی‌ که از همنشینی گرم با لاله و دخترش در کافهٔ دلفین بوشهر که از راه دور به دیدنم آمده بودند، جدا شدم، حدود ساعت ده شب بود. پیاده‌رو کنار دریا پر از مهمانان نوروزی بود و از خیابان صدای بوق، موزیک و ولوله مردم شنیده می‌شد.از یکی از کارکنان کافه خواهش کردم برایم تاکسی تلفنی سفارش بدهد. چند لحظه‌ای کنار خیابان ایستادم تا سر و کله تاکسی پیدا شد….

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – هدیه دادن به یک باهوش!

دنیای من و آدم کوچولوها – هدیه دادن به یک باهوش!

رژیا پرهام – تورنتو امروز دو نفر از دخترکوچولوهای چهار و شش سالهٔ مهدکودکم از سفری نسبتاً طولانی برگشتند. خواهر بزرگ‌تر برگه‌ای را که کلی عکس‌برگردان روی آن چسبانده شده بود، دستم داد و با خوشحالی گفت: «رژیا، این هدیه رو برای تو درست کردم.» تشکر کردم که به یادم بوده و گفتم هدیه‌اش رو دوست دارم. خواهر چهارساله هم مهره‌های رنگارنگی را که به‌نظر گردنبند می‌آمد، توی مشتش نگه داشته بود، مادرشان با لبخند گفت:…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – آرامش قبل از خواب

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – آرامش قبل از خواب

مژده مواجی – آلمان پدرم به برادر و خواهرهای بزرگ‌ترم می‌گفت: «شب، قبل ازخوابیدن بچه‌هایتان، با آن‌ها جر و بحث نکنید، تا با آرامش بخوابند.» به پسرم در تولد هشت سالگی‌اش کتاب «قصه‌های ملا نصرالدین» به زبان آلمانی را هدیه دادیم. با اینکه قبل از خواب، به تنهایی کتاب می‌خواند، با آمدن این کتاب، دوست داشت که برایش خوانده شود تا با هم بخندیم و بعد به خواب برود. قصه‌های ملا نصرالدین سال‌ها آرامش قبل…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – قضاوت

دنیای من و آدم کوچولوها – قضاوت

رژیا پرهام – تورنتو امروز بعد از ظهر با بچه‌ها در پارک بودیم که پدر یکی از پسر کوچولوهای چهارسال ونیمه با سگ بزرگش سر رسید. با هر دو خداحافظی کردیم. صدای پسر کوچولو را می‌شنیدم که به پدرش می‌گفت می‌خواهد برای آخرین بار سرسره سوار بشود و بعد آماده است که به‌سمت خانه بروند. پدر پذیرفت و از آنجایی که معمولاً سگ‌ها را داخل فضای ماسه‌ای پارک نمی‌برند، کناری ایستاد و منتظر شد. بعد…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – تفاوت فرهنگ!

دنیای من و آدم کوچولوها – تفاوت فرهنگ!

رژیا پرهام – تورنتو چندی پیش تولد یکی از بچه‌های مهدکودکم بود و یکی دو تا از مادرهای دیگر با کوچولوهایشان به جشن تولد دعوت شده و رفته بودند. تولد توی سالن ژیمناستیکی برگزار شده بود و ظاهراً در فرصتی که بچه‌ها مشغول بوده‌اند، خانم‌ها هم گپی زده‌ بودند. امروز یکی از مادرها با ساکی پارچه‌ای پر از لباس آمد و گفت: «می‌شه این رو توی کمد یکی از بچه‌ها بذارم؟» گفتم: «حتماً. ولی ممکنه…

بیشتر بخوانید
1 12 13 14 15 16 20