مژده مواجی – آلمان حدود ساعت دو بعدازظهر به محل قرارمان روبروی دفتر نشریۀ «آسفالت»، نشریۀ بیخانمانها در شهر هانوفر، رسیدیم. مسئول پروژۀ گروه کاریمان در اداره برنامه ریخته بود که یکی از مسئولان آنجا بهنام پتر گروه ده نفری ما را در شهر بگرداند و از بیخانمانهای شهر برایمان صحبت کند. پتر به استقبالمان آمد؛ مردی میانسال با موهای جوگندمی و صورتی اصلاحکرده که شلوار جین آبی با پُلیوری سبزرنگ پوشیده بود و تعداد زیادی…
بیشتر بخوانیدکوچه پس کوچه های ذهن من
کوچهپسکوچههای ذهن من – خاورمیانۀ همیشه ناآرام
مژده مواجی – آلمان (۱) خبرهای دنیا مرا به یاد حیاط خانهٔ قدیمیمان در بوشهر میاندازد. حیاطی پر از نخل، نقطهای از کرهٔ غولآسای زمین بود که در آن جانوران زندگی نسبتاً مسالمتآمیزی با هم داشتند. گربهها تمام روز آنجا پرسه میزدند و تمایلی به خوردن موش نشان نمیدادند. ترجیح میدادند بهمحض پهنکردن سفره صف بکشند و آنقدر به غذاخوردنمان زل بزنند تا که ما غذا از گلویمان پایین نرود و آنها چیزی عایدشان بشود. مرغها،…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – لتوپارکردنِ شبانه
مژده مواجی – آلمان در جمعهبازارِ محله از کنار ترهبار، ماهیفروشها و پنیرفروشها گذشتم و رسیدم به نانوشیرینیفروشیِ سیاری که زیمونه در آن کار میکرد. از او نان و باگت سبوسدار و شیرینی دارچینی میگرفتم. اما علت اصلی خرید از او، تخممرغِ محلیِ تازه از مرغهای مزرعهاش بود. جمعهها به او سری میزدم و اگر دوروبرش خلوت بود و مشتری نداشت، با همدیگر گپ میزدیم. یکی از دوستهایم، او را کشف کرده بود. تخممرغهای او با…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تا حدی عادی، تا حدی غیرعادی
مژده مواجی – آلمان شال را دور گردن و دهانم پیچیده بودم. گرمای تنفسم، از زیر شال روی تمام صورتم مینشست. با دوچرخه خیابانها را یکییکی پشت سر میگذاشتم. بهجز فانوسهای خیابانها، از تکوتوکی پنجرهها هم نور بیرون میزد. صبح زود در مسیر رفتن به کار، تاریکی سنگینی میکرد و شهر هنوز بیدار نشده بود. از خیابان به مسیر عبور دوچرخه در پیادهرو پیچیدم. راهی با پستی و بلندی ناشی از فشار ریشههای درختهای کنار خیابان….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گوش مجانی
مژده مواجی – آلمان نزدیک مرکز شهر بودم که موبایلم زنگ زد. قبل از اینکه قطع بشود باعجله آن را از کیفم بیرون آوردم. با صدای بلند همیشگیاش پرسید: «سلام. چطوری؟» بیآنکه منتظر جوابم بماند، ادامه داد: «مرکز شهرم و تمام کارهایم را انجام دادهام. بیا تا با هم در کافه قهوهای بنوشیم و گپ بزنیم.» همیشه میخواست که خودش زمان دیدار را تعیین کند. از راه دور میآمد و انتظار داشت با هر بار آمدنش…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – قرار در میان گوجهفرنگیها
مژده مواجی – آلمان زن وارد سوپرمارکت شد. سوپرمارکتی نزدیک به خانهاش. معمولاً بعد از کار یا آخرِ هفته برای خرید به آنجا میرفت. بهطرف قسمتی که چرخدستیها قرار داشتند، رفت و با انداختن سکهٔ یکیورویی چرخ اولی را از چرخهای درهمفرورفتۀ ردیفچینشده به بیرون کشید. لیست خرید را از کیف دستیاش بیرون آورد. اول بهطرف قسمت سبزیجات رفت. کیسۀ نایلونی نازکی از رولی که آنجا بود، کَند. چند تا فلفلدلمۀ سبز برداشت و توی کیسه…
بیشتر بخوانید