کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – پراگ

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – پراگ

مژده مواجی – آلمان در این نقطهٔ زمین که زندگی می‌کنم، تابستان ملایم، بارانی و عمرش کوتاه است. تابستان امسال اما متفاوت بود. خورشید بی‌خیال «تغییر اقلیم» شد. به اینجا آمد، کنگر خورد و لنگر انداخت. تابید و تابید. درجهٔ تابش احساساتش را بر اساس استخوان‌های یخ‌زده‌ام از زمستانِ طولانی تنظیم کرده بود و بنابراین برای همه قابل‌تحمل نبود. حتی برای دوست قدیمی‌ام نوری که به دیدنم آمده بود. ولی من و خورشید کیف دنیا را…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – کَل‌بوک

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – کَل‌بوک

مژده مواجی – آلمان گرما و شرجی دو یار جدانشدنی تابستان بوشهر، آسمان و زمین را به‌هم دوخته‌اند. هوا جنب نمی‌خورد. نخل‌ها و درخت گل ابریشم در حیاط خانهٔ قدیمی هم جنب نمی‌خورند. زمین، نفسش زیر بار سنگین شرجی بالا نمی‌آید. از فرط گرما در چوبی حوض‌خانهٔ نمور و نیمه‌تاریک را باز می‌گذارم. هوای دم‌کردهٔ چاه، حوض و توالت را در حوض‌خانه که در گوشه‌ای از حیاط قرار دارد، احاطه کرده است. خودم را به آب…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تقسیم مهربانی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تقسیم مهربانی

مژده مواجی – آلمان سه روز پشت سرهم دیدم‌اش. دقیقاً هم‌زمان با هم، در بخش کوتاهی از مسیری که صبح زود با دوچرخه سر کار می‌روم، همراه بودیم. اتفاقی که معمولاً به‌ندرت پیش می‌آید. هر سه بار، با فاصلهٔ کمی جلوتر از من رکاب می‌زد و هر بار جعبه‌ای چوبی پر از سیب پشت دوچرخه‌اش داشت. دوست داشتم سر صحبت را با او باز کنم، اما راه دوچرخه شلوغ بود و امکانش نبود. با خودم گفتم،…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گل‌اندام و گنجش

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گل‌اندام و گنجش

مژده مواجی – آلمان از اتاق نشیمن بیرون آمدم و به طارمه رفتم. در چوبی آبی روشنی را که به پشت‌بام حوض‌خانه راه داشت، باز کردم و بر روی پشت‌بام کاهگلی که هم‌سطح طارمه بود، پا گذاشتم. هنوز آفتاب صبحگاهی خودش را بر روی پشت‌بام حوض‌خانه پهن نکرده بود و خنکی دلچسب کاهگل پا را نوازش می‌داد. خواهر بزرگ‌ترم کنار نردهٔ گچی سفید پشت‌بام ایستاده بود و به کوچهٔ کنار خانه و میدان خاکی روبه‌رو نگاه…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – ساز و نقارهٔ جمعه‌بازار

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – ساز و نقارهٔ جمعه‌بازار

مژده مواجی – آلمان جمعه‌بازارِ محله به گل‌های کاغذی ارغوانی مایل به بنفش مزین شده است. با قد و بالای نیم‌متری در گلدان‌های پلاستیکی قهوه‌ای‌رنگ. حضورشان در میان بقیهٔ گل‌های گل‌فروش می‌درخشد. گلی که طبیعتش با گرمای آفتاب و نور پیوند خورده و پیچکی است که با دیوار عشق‌بازی می‌کند؛ در هوای سرد و آفتاب نیمه‌جان شهر هانوفر با رنگ مسحورکننده‌اش چشم‌ها را خیره کرده است؛ جونبانه دیلا، جونبانه دیلا، جان جان[۱]. _______________________ ۱- دل را…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دلبری «لیلا»

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دلبری «لیلا»

مژده مواجی – آلمان جمعه بود و بازار تره‌بار. خورشید و ابرها هم داشتند قایم‌باشک‌بازی می‌کردند که چشمم به «لیلا» افتاد و به‌طرفش رفتم. پوستی خاکی‌رنگ داشت. مرد مسن سرد و گرمِ روزگار چشیده‌ای کنارش ایستاده بود. با چهرهٔ پُرچین و چروکش رو به من کرد و گفت:«لیلا طعم و بوی بی‌نظیری دارد. لیلا را باید با پوست خورد.»

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – استقامت عشق

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – استقامت عشق

مژده مواجی – آلمان سال گذشته، کنار یکی از خیابان‌های فرعی یک نهال «جینکو» (به آلمانی: گینکو)[۱] کاشتند. پاییز که رسید، برگ‌های زرد طلایی‌اش زیر تابش آفتاب بی‌رمق پاییزی آن‌چنان می‌درخشید که محو تماشایش می‌شدم . امسال قد و بالایش بزرگ‌تر و شبیه نبات زعفرانی چوبی شده است. درخت جینکو جلوهٔ خاصی به رنگ‌های متنوع پاییزی می‌دهد و زیباترش می‌کند. این درخت بومیِ چین که قدمت وجود آن به قبل از دایناسورها می‌رسد، هزاران سال عمر…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – رقص؛ آغاز بی‌کلامِ زبان مادریِ بشریت

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – رقص؛ آغاز بی‌کلامِ زبان مادریِ بشریت

مژده مواجی – آلمان پینا باوش کروگراف آلمانی، آنجا که کلام عاجز از بیان عشق، درد و رنج انسانی بود، احساسات را با رقص در تئاتر به نمایش گذاشت. در مصاحبه‌ای از او پرسیده شد، «رقص چیست؟» پینا باوش جواب داد: «یک شب با دوستی یونانی در جمع گرم و مهمان‌نواز کولی‌ها بودیم. بعد از مدتی موسیقی نواخته شد، همه بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند. من گوشه‌ای نشسته بودم، سختم بود و خجالت می‌کشیدم…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – طبیعت، بزرگ‌ترین و خلاق‌ترین هنرمند است

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – طبیعت، بزرگ‌ترین و خلاق‌ترین هنرمند است

مژده مواجی – آلمان سال‌ها پیش سری به جمعه‌بازار محله زدم و به دکه‌ای که انواع و اقسام سیب‌ها را داشت، نزدیک شدم. نگاهی به سیب‌ها که در جعبه‌های چوبی بودند، انداختم. چشمم به سیبی افتاد که قبلاً ندیده بودم. پوستش طرحی مانند نقاشی آبرنگ داشت. طبیعت، هنرمندانه به آن زمینه‌ای زرد و سبز داده بود و در نهایت رنگ قرمز روی آن پاشیده بود. به آن هوای سرد و خاکستری زمستان رنگ و روحی بخشیده…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قفل‌های عشق

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قفل‌های عشق

مژده مواجی – آلمان حصار فلزی خاکستری‌رنگ کنار دریاچه پر شده بود از قفل عشق؛ حصاری که عشاق به آن دخیل بسته بودند. سنتی اروپایی، که بنا به آن دلدادگان برای دلگرمی قفلی را، که اسمشان بر روی آن حک شده است، جایی می‌بندند و کلیدش را در آب پرتاب می‌کنند تا عشقشان پایدار بماند. بر روی این حصارِ دویست‌متری، قفلی بود که با بقیه که کوچک، نو و براق بودند، تفاوت داشت. قفل قدیمی بزرگ…

بیشتر بخوانید
1 15 16 17 18 19 22