مژده مواجی – آلمان با اینا، دوست آلمانی، منتظریم که چراغ عابر پیاده و دوچرخه سبز شود. کنار خط عابر پیاده، روی راه دوچرخه، چند دوچرخهسوار و مردی بر روی صندلی چرخدار منتظرند. چراغ راهنما سبز میشود. دوچرخهسوارهای پشت صندلی چرخدار پشت سر هم با صدای بلند زنگ میزنند که صندلی چرخدار کنار برود. مرد روی صندلی چرخدار با دستپاچگی خودش را کنار میکشد تا اول آنها رد بشوند. دوچرخهسوارها فاتحانه از کنار صندلی چرخدار رد…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
کوچهپسکوچههای ذهن من – فرشتههای تکرنگ
مژده مواجی – آلمان مبلغان یکی از فرقههای مذهبی، شاهدان یهوه، که فقط در برلین شناخته شدهاند، برای تبلیغ فرقهشان زنگ درِ منازل را میزنند یا در شهر نشریههای تبلیغیشان را پخش میکنند. برای انجام کاری به مرکز شهر رفته بودم. اینبار، یکی از آنها دختر سیاهپوستی بود که با مجلهای در دست مردم را بهسوی خود میخواند. روی مجلهاش عکس فرشتهای با بالهای سفید که موهای بلوند و پوستی روشن داشت، دیده میشد. با نگاهش…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زرد و آبی
مژده مواجی – آلمان من عینک زردرنگ به چشم دارم. همه چیز را زرد میبینم. اما تو عینک آبی به چشم داری. تو آبی هستی. چه اشتیاقی دارم تا با تو همصحبت شوم. تو را درک کنم. شوق کشف تو را دارم. من زردم و تو آبی. اما چشمم به تو که میافتد، رنگ دیگری را میبینم؛ رنگ سبز! عینک زردرنگم را جابهجا میکنم تا دقیقتر نگاه کنم. اما تو را همچنان سبز میبینم! کنارت عینکی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گرافیتی، هنر یا تخریبگرایی؟
مژده مواجی – آلمان قدمتی به اندازهٔ عمر بشریت دارد. انعکاسی از وقایع زندگیاند که غالباً بهصورت غیرقانونی کشیده میشوند، خود را در معرض دید همگان میگذارند و همیشه جنجالبرانگیز بودهاند.
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – آدمکهای عاشق
مژده مواجی – آلمان در حین قدم زدن با دخترم در مرکز شهر وین، به یک چراغ قرمز عابر پیاده رسیدیم. چراغی که شهرداری وین برای جلب توجه و بالا بردن سطح امنیت گذاشته است؛ چراغی کاملاً متفاوت. دو آدمک زن و مرد قرمز. دو تا عاشق گُرگرفته با ضربان قلب بالا که انتظار میکشیدند. انتظار وصال. ما هم به چراغ خیره شده بودیم که سبز شود و بقیهٔ داستان را دنبال کنیم. عشاق با قلبی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – درخت سخنگو
مژده مواجی – آلمان درخت گل ابریشم از سه طرف با نخلها احاطه شده بود. طرف چهارم اما با کمی فاصله، روبهروی پلههای طویل سیمانی خانهٔ قدیمیمان بود که به طارمهٔ جنوبی وصل میشد. گل ابریشم با قد و قامت بلندش در میان نخلها طنازی میکرد، گلهای سفید مایل به زرد با تارهای ظریفش خوشبوکنندهٔ صبحگاهی بودند، تنپوش سبزش سایهٔ پهن خود را به زمین میانداخت و از همه مهمتر اینکه او سخنگو بود. اما فقط…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تاریکی دلهرهآور
مژده مواجی – آلمان آن شب، بالاخره فیلم دراکولا را در سریال خانهٔ وحشت، با هیجان تماشا کردم. هنوز تلویزیون نداشتیم. براى دیدن فیلم، به خانهٔ خواهرم فاطى، که شبها روبهروی تلویزیون بساط تخمه و میوه پهن بود، میرفتم. نردبانهایی چوبى دیوار بلند مشترک خانهٔ قدیمىمان را به خانهٔ خواهرم فاطى که همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود، مرتبط و در واقع راه را کوتاه مىکردند. از درهای منزلمان برای رفتن به خانهٔ یکدیگر استفاده نمیکردیم….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – سینما سینما
مژده مواجی – آلمان «هفتهٔ بعد با هم فیلم را میبینیم.» پدرم هنگام برگشت از سینما به خانه میگفت. خواهرها و برادرهایم مشتاق رفتن به سینما بودند. پدرم هر فیلمی را که در سینمای بوشهر به نمایش گذاشته میشد، دو بار میدید. بار اول خودش میدید و میسنجید که برای سن بچههایش مناسب است. بار دوم با آنها به سینما میرفت. بچهها بزرگتر که شدند، خودشان میتوانستند برای دیدن فیلم تصمیم بگیرند. من که بچه بودم…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دو دوچرخهسوار از دو نسل در آلمان
مژده مواجی – آلمان دوازده سال پیش اوایل پاییز که در آلمان شروع فصل اجرای تئاتر است، با دخترم که چهارساله بود، به تئاتر رفتیم. تئاتر سفید برفی و هفت کوتوله. برنامهای از یک گروه تئاتر کودک که سبکی خاص داشت. قصهخوانی همراه با اجرای صامت هنرپیشگان و همراهی موزیک. محل اجرای تئاتر آشنا نبود. زودتراز خانه بیرون رفتیم که وقت کافی برای پیدا کردن محل آن داشته باشیم. به نزدیک آدرس اجرای نمایش که رسیدیم،…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – نوستالژی
مژده مواجی – آلمان با دیدن دستگیرهٔ در کافه، یک لحظه احساس کردم دارم وارد عطاری میشوم. وقتی که میخواستم دستگیره را فشار بدهم، ناخودآگاه دستهٔ هاون را گرفتم. بدون توجه به اینکه در کافه شیشهایست، بهیاد کوبهٔ درهای قدیمی بوشهر افتادم. اما، دستهٔ هاون به آن وصل بود.
بیشتر بخوانید