مژده مواجی – آلمان سالها پیش سری به جمعهبازار محله زدم و به دکهای که انواع و اقسام سیبها را داشت، نزدیک شدم. نگاهی به سیبها که در جعبههای چوبی بودند، انداختم. چشمم به سیبی افتاد که قبلاً ندیده بودم. پوستش طرحی مانند نقاشی آبرنگ داشت. طبیعت، هنرمندانه به آن زمینهای زرد و سبز داده بود و در نهایت رنگ قرمز روی آن پاشیده بود. به آن هوای سرد و خاکستری زمستان رنگ و روحی بخشیده…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
کوچهپسکوچههای ذهن من – قفلهای عشق
مژده مواجی – آلمان حصار فلزی خاکستریرنگ کنار دریاچه پر شده بود از قفل عشق؛ حصاری که عشاق به آن دخیل بسته بودند. سنتی اروپایی، که بنا به آن دلدادگان برای دلگرمی قفلی را، که اسمشان بر روی آن حک شده است، جایی میبندند و کلیدش را در آب پرتاب میکنند تا عشقشان پایدار بماند. بر روی این حصارِ دویستمتری، قفلی بود که با بقیه که کوچک، نو و براق بودند، تفاوت داشت. قفل قدیمی بزرگ…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – بیخانمان مستقل
مژده مواجی – آلمان برخی از بیخانمانهای آلمان تمایلی به زندگی در خوابگاههایی که برایشان مهیا شده، ندارند. بهدلایلی از قبیل ترس از دزدیده شدن وسایلشان، احساس شرم، ممنوع بودن مشروبات الکلی، راحت نبودن در جمع،… ترجیح میدهند در محیط بیرون بهسر ببرند. چند شب پیش بیخوابی زده بود به سرم و اصلاً خوب نخوابیدم. صبح زود در مسیری که سرِ کار میرفتم، مرد بیخانمانی را دیدم که از روبهرو میآمد و یک چرخ دستی را…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – ساعت ۱۹:۳۰، مارش ایرانی
مژده مواجی – آلمان ۱۰ اردیبهشت ماه، به یاد برادرانم افسر وظیفه، محمدعلی مواجی (بوشهر ۱۳۳۴-خرمشهر ۱۳۶۱) و درجهدار وظیفه، محمدحسن مواجی ( بوشهر ۱۳۳۷-خرمشهر ۱۳۶۱) خانم روستوک در یک آپارتمان قدیمی دههٔ ۱۹۲۰ میلادی زندگی میکرد. خانهای که نمای بیرونی آن ویژگی خاص معماری آن دوره را داشت. سطحی برآمده و فرورفته با آجرهای قهوهای تیرهرنگ، پنجرههای بزرگ سفید مشبک و درِ ورودی چوبی بزرگ قهوهای. ما طبقهٔ بالای او زندگی میکردیم. خانم روستوک، علیرغم…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – من!
مژده مواجی – آلمان با اینا، دوست آلمانی، منتظریم که چراغ عابر پیاده و دوچرخه سبز شود. کنار خط عابر پیاده، روی راه دوچرخه، چند دوچرخهسوار و مردی بر روی صندلی چرخدار منتظرند. چراغ راهنما سبز میشود. دوچرخهسوارهای پشت صندلی چرخدار پشت سر هم با صدای بلند زنگ میزنند که صندلی چرخدار کنار برود. مرد روی صندلی چرخدار با دستپاچگی خودش را کنار میکشد تا اول آنها رد بشوند. دوچرخهسوارها فاتحانه از کنار صندلی چرخدار رد…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – فرشتههای تکرنگ
مژده مواجی – آلمان مبلغان یکی از فرقههای مذهبی، شاهدان یهوه، که فقط در برلین شناخته شدهاند، برای تبلیغ فرقهشان زنگ درِ منازل را میزنند یا در شهر نشریههای تبلیغیشان را پخش میکنند. برای انجام کاری به مرکز شهر رفته بودم. اینبار، یکی از آنها دختر سیاهپوستی بود که با مجلهای در دست مردم را بهسوی خود میخواند. روی مجلهاش عکس فرشتهای با بالهای سفید که موهای بلوند و پوستی روشن داشت، دیده میشد. با نگاهش…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زرد و آبی
مژده مواجی – آلمان من عینک زردرنگ به چشم دارم. همه چیز را زرد میبینم. اما تو عینک آبی به چشم داری. تو آبی هستی. چه اشتیاقی دارم تا با تو همصحبت شوم. تو را درک کنم. شوق کشف تو را دارم. من زردم و تو آبی. اما چشمم به تو که میافتد، رنگ دیگری را میبینم؛ رنگ سبز! عینک زردرنگم را جابهجا میکنم تا دقیقتر نگاه کنم. اما تو را همچنان سبز میبینم! کنارت عینکی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گرافیتی، هنر یا تخریبگرایی؟
مژده مواجی – آلمان قدمتی به اندازهٔ عمر بشریت دارد. انعکاسی از وقایع زندگیاند که غالباً بهصورت غیرقانونی کشیده میشوند، خود را در معرض دید همگان میگذارند و همیشه جنجالبرانگیز بودهاند.
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – آدمکهای عاشق
مژده مواجی – آلمان در حین قدم زدن با دخترم در مرکز شهر وین، به یک چراغ قرمز عابر پیاده رسیدیم. چراغی که شهرداری وین برای جلب توجه و بالا بردن سطح امنیت گذاشته است؛ چراغی کاملاً متفاوت. دو آدمک زن و مرد قرمز. دو تا عاشق گُرگرفته با ضربان قلب بالا که انتظار میکشیدند. انتظار وصال. ما هم به چراغ خیره شده بودیم که سبز شود و بقیهٔ داستان را دنبال کنیم. عشاق با قلبی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – درخت سخنگو
مژده مواجی – آلمان درخت گل ابریشم از سه طرف با نخلها احاطه شده بود. طرف چهارم اما با کمی فاصله، روبهروی پلههای طویل سیمانی خانهٔ قدیمیمان بود که به طارمهٔ جنوبی وصل میشد. گل ابریشم با قد و قامت بلندش در میان نخلها طنازی میکرد، گلهای سفید مایل به زرد با تارهای ظریفش خوشبوکنندهٔ صبحگاهی بودند، تنپوش سبزش سایهٔ پهن خود را به زمین میانداخت و از همه مهمتر اینکه او سخنگو بود. اما فقط…
بیشتر بخوانید