مژده مواجی – آلمان یونگ مانند دخترهای آسیای شرقی اندام ظریفی داشت با چشمهای بادامی، لبخندی بر لب و موهای صاف. اولین بار او را در کلاس درس دانشگاه هانوفر دیدم. بعد از تعطیل شدن کلاس با هم به کافه تریا رفتیم. یونگ گفت که ویتنامی است و از ۹ سالگی همراه خانوادهاش به آلمان مهاجرت کرده است و در شهرکی اطراف هامبورگ سکنی گزیدهاند. بهمحض شنیدن نام ویتنام، به یاد جنگ ویتنام افتادم. تصاویری که…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
کوچهپسکوچههای ذهن من – قهرمانها کنارمان هستند
مژده مواجی – آلمان ایرنا در اتاق را باز کرد، با صندلی چرخدارش وارد اتاق شد و آمد بهسمت میزی که من نشسته بودم. با کمی جلو و عقب بردن چرخها، موقعیت خود را در کنار میز تنظیم کرد و پاهایش زیر میز جا گرفتند. کاپشنش را درآورد. شال را از دور گردنش باز کرد و طراحیهایش را از کیفی که بر روی زانوهایش بود، درآورد و روی میز کنار طراحیهای من چید تا با هم…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دنیای کوچک تعصب
مژده مواجی – آلمان وقتی آوازهٔ عاشق شدن پانایوتا به جوانی ایرانی که در آلمان زندگی میکرد، به زادگاهش، دهستان اکسی لوپولیس، دهی از صدها دهات دورافتادهٔ یونان رسید، آنچنان ولولهای بهپا شد که دست کمی از زلزله نداشت. لرزه بر اندام پدر و مادرش که افتاد، هیچ، لکهٔ ننگی بر دامان ده و دهنشینان شد. معشوق نهتنها ارتودوکس نبود، کاتولیک یا پروتستان هم نبود. دهی با مردمانی متعصب که با جمعیت معدودش چندین معبد ارتودوکس…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دنیای ایزابل
مژده مواجی – آلمان ایزابل و من بعضی از درسها را در دانشگاه با هم میخواندیم. ایزابل قدبلند و باریک بود. همیشه سر تا پا سیاهپوش بود که خیلی با ترکیب پوست سفید و موهای سرخش بههم می آمد و کُنتراست خوبی داشت. حتی چکمهٔ ساقبلند بنددارش هم سیاه بود. موهای سرخ روی پیشانیاش را ژل میزد تا قوس داشته باشد و راست و بلند بایستد؛ ظاهری داشت مثل پانکها. از مترو پیاده شدم و بهطرف…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – یک اتفاق ساده
مژده مواجی – آلمان روز جمعهٔ سرد و یخبندان زمستانی در تهران بود. در یک خانهٔ قدیمی دوطبقه. خانهای کوچک که همهچیزش نقلی و جمعوجور بود. حیاطی کوچک که درخت بزرگی در تمامِ آن سایه میانداخت. خانهای بدون حمام. طبقهٔ پائین صاحبخانه زندگی میکرد. خالهٔ بزرگ منیره. خانمی مهربان و خوشمشرب که پوست لطیف و سفید صورتش همیشه میدرخشید. در طبقهٔ بالا زندگی ساده و موقت دانشجویی منیره و من برقرار بود. در کنار مادرم. خورشید…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – خندیدن به ریش روزگار
مژده مواجی – آلمان اِلزه ماری را اغلب در جمعه بازار میبینم. چهرهٔ زنانهٔ ظریفش با موهای کوتاه نقرهای احاطه شده است و با پاهای کشیدهاش که در کفش اسپورت جا داده، قدمهای بلندی بر میدارد. همیشه کولهپشتی به پشت دارد و در دستش ساکی برای خرید. با دیدن همدیگر، چشمهای آبیاش از پشت عینک میدرخشد و سر گفتوگو از اینور و آنور باز میشود و همنشین میشویم. اِلزه ماری «دلقک» است. دلقک کلینیک کودکان. او…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زیرفون
مژده مواجی – آلمان اواخر بهار بود که بعد از مدتها دو درخت زیرفون قدیمی را دیدم. از همیشه سرزندهتر بودند. آنقدر شاخ و برگ داده بودند که بیتوجه به قید و بند فاصلهشان، محکمتر همدیگر را در آغوش بکشند. خورشید هم که آن روز در پهنای آسمان جا خوش کرده بود، با آنها سر شوخی داشت و نورش را از لابهلای برگهایشان که شبیه قلب بود، پخش می کرد، قلقلکشان میداد و انواع رنگ سبز…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – مهمانان خودمانی
مژده مواجی – آلمان مهمانهای دوستم را از فرانکفورت با هواپیما به هانوفر آوردند و بعد از آن با ماشین به خانهاش. با اشتیاق جویای احوال مهمانهای ناشناختهاش شدم. گفت: «مهمانهای خوبی بودند. زود صمیمی شدند. از گشنگی دلشان داشت ضعف میرفت. بههمین خاطر سریع بساط غذا را راه انداختم.» دوست داشتم بیشتر در موردشان بدانم. پرسیدم: «چه شکل و شمایلی داشتند و چه مدت پیشت بودند؟» گفت: «نرم و لزج بودند. رنگشان سبز تیره بود….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – حفظ حریم خصوصی در خیابان
مژده مواجی – آلمان کنار پل که رد میشوم، نگاهم به زیر آن کشیده میشود. تنها بخشی از وسایل زندگیاش پیداست. بخشی از چادر آبیرنگی که در آن زندگی می کند، دو تا صندلی، مبلی آبیرنگ، فانوسی قرمزرنگ که بهروی میزی کوچک گذاشته است، و چند تا سبد پلاستیکی. رختهای شستهشدهاش را بر روی بندی که به چند تا درخت گره زده است، آویزان میکند. رختآویز سفیدرنگ فلزی هم چند قدم آنطرفتر قرار دارد. خودش را…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دلبری با طعم سماق و زردچوبه
مژده مواجی – آلمان سالها از شامی که ماریا مرا در آخرین روز سال دعوت کرد، گذشته است. ماریا در حالی که برای آبکش کردن برنج، ظرفی مناسب آماده می کرد، گفت: «پختن برنج به سبک ایرانی، هنر است. باید نسبت به برنج خیلی لطافت و احترام بهخرج داد. مثل رفتار یک مرد با زن. برنج را با آب ولرم که میشویی، باید با احتیاط چنگ بزنی تا خرد نشود، خصوصاً برنجی که از قبل خیس…
بیشتر بخوانید