رژیا پرهام – تورنتو وسط بازیِ بچهها یکهو صدای دخترک بلند شد که: Please take care of the world! (لطفاً از دنیا مراقبت کن!) جملهٔ جدیدی بود. نزدیک رفتم و پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» دخترک با ناراحتی به دوستش اشاره کرد و گفت: She doesn’t take care of the world! (او از دنیا مراقبت نمیکنه!) گفتم: «ممکنه بگید جریان چیه؟» دوستش توضیح داد که دلش نمیخواهد اسباببازیاش را به دخترک بدهد و او ناراحت شده است. …
بیشتر بخوانیدرژیا پرهام
دنیای من و آدم کوچولوها – وقتی جای کسی نیستی
رژیا پرهام – تورنتو دخترک پنجساله رفت بهسمت سطل آشغال که میوههای توی بشقابش را دور بریزد، گفتم: «بهتره بهجای هدر دادن، میوههات رو تموم کنی.» با لحنی جدی پرسید:«چرا؟» کمی بیحوصله بود و بههمین دلیل اینبار از فقر و بچههای گرسنهٔ دنیا حرفی نزدم، سعی کردم از نیاز بدن به غذا بگویم و در آخر اضافه کردم بدن او هم برای رشد و داشتن انرژی کافی برای بازیهای خوب، به غذا و میوهٔ سالم نیاز…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – دختر شایستهٔ مهدکودک
رژیا پرهام – تورنتو من امروز Miss World شدم! دخترک چهارسالهٔ مهدکودکم با مهربانی نگاهم کرد و گفت: Razhia, you are the most best lady in the world! (رژیا، تو بهترترین خانوم دنیایی!) دوستش که دخترکی است پنج سال و نیمه، با نگاهی نهچندان تحسینبرانگیز زیرچشمی براندازم کرد و با ناباوری به او گفت: You mean Razhia is the miss world? (منظورت اینه که رژیا دختر شایستهٔ دنیاست؟) دخترک با لحنی جدی گفت: Yes, She is!…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – مادربزرگ پسر است یا دختر؟!
رژیا پرهام – تورنتو امروز صبح، دخترک ایرانی و سهسالهٔ مهدکودکم برای دوستانش تعریف کرد: My grandma left Edmonton last night. (مادربزرگم دیشب ادمونتون رو ترک کرد.) دوستانش پرسیدند: «کجا رفت؟» دخترک جواب داد: He lives in a city far away. (او [مذکر] در شهر دوری زندگی میکنه.) دوست چهارسالهاش با تردید و تعجب پرسید: «مگه مادربزرگت پسره؟» دخترک سری تکان داد و با عشوه گفت: No, he is a girl! (نه، او [مذکر] دختره.)
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – سُرسُرهٔ زنبوردار
رژیا پرهام – تورنتو تابستان پارسال، زنبور یکی از پسربچههای مهدکودک را روی سُرسُرهٔ زردرنگ پارک نیش زد. پسرک کلی گریه کرد و تا مدتها بابت ترسی که داشت روی آن سُرسُره نرفت، بقیه بچهها هم متوجه ترس او شده بودند و گهگاه در مورد زنبور و سُرسُره صحبت میکردند تا اینکه با شروع مدارس، پسرک که بزرگ شده بود، خداحافظی کرد و به کلاس اول رفت. چند ماه بعد، دختر جدیدی به مهدکودک آمد؛ دخترکی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پتوی خوشحالکننده
رژیا پرهام – تورنتو امروز بعدازظهر مادر یکی از بچه های مهدکودک تماس گرفت و عذرخواهی کرد که دیرتر از معمول دنبال دخترش میآید. از آنجایی که خانم منظمی است، امیدوار بودم اتفاق بدی نیافتاده باشد. وقتی رسید چهرهاش گرفته بود، سلامی کرد و قبل از آنکه حرف دیگری بزند، بغضش ترکید و زد زیر گریه. من و دخترک چهارسالهاش که اصلاً منتظر چنین برخوردی نبودیم، زل زدیم به او. همزمان که من فکر میکردم بهترین…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – مدیریت پول
رژیا پرهام – تورنتو دخترک پنجسالهٔ مهدکودکم اصرار داشت که بانکِ پدرومادرش بانک خوبی نیست و به آنها پول کمی میدهد و مطمئن بود عوض کردن بانک کار خوبی است، چون در آنصورت پدر و مادرش به اندازهٔ کافی برای تفریحات بهتر و بیشتر پول خواهند داشت. توضیح دادم که پدر و مادرت کار میکنند، حقوق میگیرند و بانک رابطهای است بین آنها و محل کارشان. اولش باور نکرد و دلیل آورد که پدر و مادرش…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – حرف بد
رژیا پرهام – تورنتو ظاهراً قصه سنِ مادر همسر من و کنجکاوی دخترک سر دراز دارد… امروز بهمحض اینکه آمد، پرسید: «رژیا عدد حرف بدییه؟» گفتم: «نه!» گفت: «کیک تولد چطور، حرف بدییه؟» گفتم: «معلومه که نه!» به آرامی سری تکان داد و با لبخند پرسید: «ممکنه بگی وقتی تولد مادر بهروز بشه، چه عددی رو روی کیکش میذاره؟»
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – هواخوری با خانوادهٔ کرهاسبها
رژیا پرهام – تورنتو روز پنجشنبه محور بازی کرهاسبها بودند. ساعت بیرون رفتن که شد از بچهها خواهش کردم تا ده دقیقه دیگر بازیشان را تمام کنند، اتاق بازی را مرتب کنند و برای رفتن به پارک آماده بشوند. همان موقع دخترک جلو آمد و با لحنی مهربان گفت: Razhia, can my two ponies join us and come to the playground, please? (رژیا، ممکنه لطفاً دو کرهاسب من برای رفتن به زمین بازی به ما ملحق…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – خبر بد
رژیا پرهام – تورنتو حرفِ خبر بد میشود. به فسقلیهای مهدکودکم میگویم: «تا حالا خبر بد دریافت کردید؟ بعدش چه برخوردی داشتید؟» یکی از دخترکهای پنجسالهٔ کانادایی میگوید: «من دریافت کردم. چند بار. بعد از شنیدن خبر بد میرم روی تختم و انقدر بالا و پایین میپرم تا یادم بره… » دوست چهارسالونیمهاش که او هم کانادایی است، میگوید: «من تا بهحال چنین تجربهای نداشتم. اگه کسی بخواد به من خبر بد بده، میگم میشه لطفاً…
بیشتر بخوانید