رژیا پرهام – ادمونتون تفاوتهای خانمها و آقایان از دوران کودکی به وضوح آشکار است. دختر کوچولوی ناز مهد کودکم تصمیم داشت خوشحالم کند، رفت و چند گل زرد (علف هرز) چید و داد دستم. عالی بود و حسابی چسبید. پسر کوچولوی بانمکی که دوستش است و شاهد ماجرا بود، چند ثانیهای فکر کرد و گفت او هم تصمیم دارد مرا خوشحال کند و «پسر جنگل» بشود. حضور ذهن نداشتم که منظورش چیست. کنجکاوانه منتظر…
بیشتر بخوانیدرژیا پرهام
دنیای من و آدم کوچولوها – کی بود؟ چی گفت؟…
رژیا پرهام – ادمونتون سالهاست با بچههای غیرایرانی کار میکنم و بهندرت گذرِ بچهای ایرانی به مهدکودکم افتاده است. هفتهٔ گذشته پسر و دخترکِ دوست ایرانیام چند ساعت مهمان مهدکودک بودند. همهچیز خوب پیش میرفت و دخترک مشغول نقاشی بود که تلفنم زنگ خورد. گوشی را برداشتم و چند دقیقهای صحبت کردم و بعد هم خداحافظی. بهمحض اینکه گوشی را روی میز گذاشتم، دخترک بهزبان فارسی و با لهجهای کانادایی پرسید: «کی بود؟»، متعجب نگاهش…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – زبانی همهفهم
رژیا پرهام – ادمونتون دخترک پنجسالهٔ مهدکودکم جدی و منطقی است. کمتر پیش میآید حرف احساسی بزند. از همین حالا مدیر است و با زیرکی همهٔ بازیها را قانونگذاری میکند؛ بهقدری ماهرانه این کار را انجام میدهد که جای اعتراضی نمیگذارد و همه از قوانینش پیروی میکنند. صحبت از تنوع آداب و رسوم بود و زبانهای مختلف. دخترک از سفر ماه قبلش به خارج از کانادا گفت و از روزی که در جمعی بوده است…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – اندر حکایت دفاع از مقدسات
رژیا پرهام – ادمونتون موضوع بحث امروزِ بچههای مهدکودک من جالب بود! گفتوگویی که بین دو دختربچه سهساله و سهسالونیمه و پسرکوچولوی چهارساله رد و بدل شد. دختر کوچولوها مثل بیشتر دختربچههای کانادایی بلوزی پوشیده بودند و دامن خوشگل چینداری با شلوار نخی بلندی هم زیرِ دامنشان و مشغول صحبت در مورد دامن و «فنسی»بودن لباسهاشان بودند، که پسرکوچولو وارد بحثشان شد و گفت او هم تصمیم دارد فردا دامن تنش کند! اولین واکنش دختربچهها…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پدر قلابی
رژیا پرهام – ادمونتون امروز که پدر دخترک ششساله مهدکودک آمد، او را صدا زدم و گفتم: «پدرت اینجاست.» دوست پنجسالهاش نگاهی به دخترک انداخت و با لحن کنجکاو و معصومانهای پرسید: Your fake dad or real one? (پدر قلابیات یا پدر واقعیات؟) من خشکم زد و برای گفتن هر حرفی به چند دقیقه زمان نیاز داشتم! دخترک اما سرش را کج کرد، دوستش را نگاه کرد و خیلی خونسرد گفت: One is my real…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – یه نقشهٔ باحال
رژیا پرهام – ادمونتون امروز دخترک چهارسالهٔ مهدکودکم پرسید: Razhia, do you know the next day is mother’s day? (رژیا میدونی فردا روز مادره؟) یه محاسبهٔ سرانگشتی کردم و گفتم: «چقدر خوب که در جریان روز مادر هستی، ولی روز مادر حدوداً دو هفتهٔ دیگهست.» دخترک خیلی آرام ولی با لحنی هیجانزده گفت: I have plan to surprise my mom for mother’s day! (من نقشه کشیدم مادرم رو برای روز مادر «سورپرایز» کنم!) گفنم: «خیلی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – منم همینطور!
رژیا پرهام – ادمونتون امروز هوا خوب بود. با بچههای مهدکودکم توی پارک مشغول ماسهبازی بودیم که پسرکوچولوی بانمکی با پوست خوشرنگ قهوهای آمد و گفت: «من جِید هستم. میشه با اسباببازیهای شما بازی کنم؟» گفتم: «حتماً!» و چند اسباببازی را جلوی دستش گذاشتم. بانمک حرف میزد و خوشصحبت بود. گفت که سهسالهست و از همهٔ اتفاقاتی که طی چند روز اخیر برایش افتاده بود، صحبت کرد. گفتم چه عالی که روزهای گذشته خوب بودهاند،…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پازل وطن
رژیا پرهام – ادمونتون تعطیلات بهاره است و مدرسه تعطیل. پسرک برای چند روز به مهدکودک برگشته است. کلاس اول میرود و باسوادتر شده! مهربانیاش ولی همان است که بود؛ نابِ ناب. پازل کانادا را برمیدارد و میگوید: «بیایید با هم این پازل رو سرِ هم کنیم و در مورد کشورمون گپ بزنیم؛ اسم استانها رو بگیم و توی نقشه پیدا کنیم که عمه کری کجا زندگی میکنه…» خودش شروع میکند و خواهرش ادامه میدهد….
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – ناوروز
رژیا پرهام – ادمونتون هفتهٔ گذشته با بچههای مهدکودکم دربارهٔ نوروز صحبت کردم. دخترک چهار سال و نیمه با خانوادهاش مطرح کرده بود که رژیا و بهروز کریسمس را در اولین روز بهار برگزار میکنند و به جای درخت کاج، یک بوتهٔ گیاه کوچک را، که توی کاسه یا بشقاب گودی سبز میشود، گوشهٔ خانهشان میگذارند. برای پدر دخترک جالب بود و در اولین فرصتی که من را دید، کلی سؤال پرسید؛ در مورد سبزه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – عِرقِ خواهری!
رژیا پرهام – ادمونتون با یکی از بچهها مشغول صحبت بودم که دیدم دخترک دستبهسینه مقابل جمع دوستانش ایستاده و با قیافهای جدی مشغول بحثکردن با آنهاست. متوجه شد که نگاهش میکنم. نگاهی به من انداخت و گفت: They ask me to be in the group of the game that my brother is not. (اونا از من میخوان توی گروهی باشم که برادرم نیست.) با خودم فکر کردم خیلی پیش آمده که خواهر و برادر…
بیشتر بخوانید