قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران جای خالی نازنین را اندوه و احساس حقارتی شرافتنمدانه پر کرد و تأسفِ اینکه نتوانسته کاری برای خود بکند. او فقط توانسته بود زندگی دو زن را نجات دهد. نازنین را بهسوی کارگردان ایرانی ـ کانادایی و آیندهای روشن سوق دهد و با نادیدهگرفتن خود، زندگی و خانهای را که زنش حاضر نبود ترک کند، برایش نگه دارد. حالا پوستهای خالی از خودش باقی مانده…
بیشتر بخوانیدداستان
داستان دنبالهدار – جنگل ابر (قسمت دوم)
قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران مرد همچنان که روی کاناپهٔ شرکت دراز کشیده بود و دود سیگارش را بهسمت سقف فوت میکرد، چنگک را دید. چنگک کاملاً از سقف بیرون زده بود. احتمالاً باید برای آویختن لوستر از آن استفاده میشد. سرایدارها تا فردا نمیآمدند. میتوانست صندلی پشت میزها را وسط اتاق بیاورد، طنابی را که توی آبدارخانه داشتند از چنکگ آویزان کند و خودش را دار بزند….
بیشتر بخوانیدداستان دنبالهدار – جنگل ابر (قسمت اول)
علیرضا ایرانمهر – ایران جلوی آینهٔ حمام هتل داشت ریشش را میتراشید که باز هم احساس کرد حامله است. با حولهٔ پیچیده بهدورِ خود بیرون آمد، بطری شیشهای را که توی جایخی یخچال گذاشته بود، برداشت و روی مبل راحتی کنار پنجره لمید. از نرمیِ حولهٔ سفید و بزرگ در نور سربی سپیدهدم، خوشش آمد. بیقراریِ حمل چیزی را درون خود داشت که از او جدا میشود… «در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه…
بیشتر بخوانیدروایتی زنانه – داستان کوتاهی از فوزیه رجبی
فوزیه رجبی – ونکوور … زن حرام شده بود و همهٔ سکههای دوریالی توی قوطی فیلم سیوششتایی فوجی هم. قوطی سیاه بود و روی در و بدنهاش رنگهای نارنجی و بنفش داشت. سکهها را از دکهٔ روزنامهفروشی میدان ترهبار خریده بود. توی اتوبوسی که به غسالخانه میرفت، مراسم آیینیِ جاانداختن فیلم را اجرا کرده بود. هر بار قوطی فیلم را به دماغش میچسباند و بو میکشید، مثل مادرش که هر بار کبریت سوخته را بو…
بیشتر بخوانیدداداش بزرگه
رحمان چوپانی – ایران داداش گفت: «بنویس هیچ چیزی مثل توصیههای یک خونوادهٔ دلسوز و صمیمی نمیتونه تو انتخاب همسر به آدم کمک کنه». بعد پتوشو رو سرش کشید و گفت: «چراغو خاموش کن لطفاً!» خیلی وخته که داداش شبا قبل از خوابیدن با من حرف میزنه. من حرفاشو تو دفتر یادداشتم مینویسم. گاهی وختا هم اتفاقایی رو که تو خونه میبینم مینویسم؛ حرفای مامان و بابا، یا عزیز و آبجی. معلم انشامون یه روز…
بیشتر بخوانیدسی سال غیاب
علیرضا روشن آقا بهرام رشدیه در هشتاد سالگی به عشقش رسید. گلین خانم، معشوقهٔ آقا بهرام، که پیرزنی بیوه شده بود و لنگلنگان از کنار کوچه عصا میزد و میرفت از عابربانک حقوق بازنشستگیِ شوهر متوفایش را بگیرد، سال ۱۳۲۲ با استوار ارتشی به نام کریم تفنگچی ازدواج کرده بود، اما سه سال بعد درست در روز ۲۱ آذر ۱۳۲۵ شوهرش همراه قوای ارتش به آذربایجان اعزام شد و در درگیری با اعضای فرقهٔ دموکرات…
بیشتر بخوانیدشنبهها
علیرضا غلامی شیلسر شنبه دو سال از ازدواجمان میگذرد. دیگر رمقی برای ادامهٔ زندگی مشترکمان ندارم. کاش او نبود. چه میشد بلایی بر سرش میآمد. سرطان، تصادف، نوع مردنش مهم نیست، فقط شرش کم میشد. دیروز وقتی زن همسایه را دیدم، فهمیدم که دیگر زنم را دوست ندارم. قیافهٔ همسرم بیروح و فاقد هرگونه شادیِ واقعیست. اما در عوض زن همسایه پر از نشاط و انرژی است. کاش میشد زنم میمرد. لبخند زن همسایه را…
بیشتر بخوانیدگیرههای طلایی
فوزیه رجبی- ونکوور چند روزی به بازشدن مدرسهها و آمدن پاییز مانده بود. این را قاصدکهای پریشان که در گوشه و کنار حیاط دیده میشدند، خبر آورده بودند. مادر توی ایوان پشت به حیاط نشسته بود. صندوق بزرگ چوبی را باز کرده بود و بقچههای لباس را کنار دستش میچید. صندوق آنقدر بزرگ بود که من و سه خواهرم راحت توی آن جا میشدیم و مهمانبازی راه میانداختیم. البته هر وقت خالی میشد و این…
بیشتر بخوانید