امیرحسین یزدانبُد – ادمونتون ماجرا اینجوری شروع شد که آنروز دو دخترم با مادرشان رفته بودند پاند اینلِت. یک تور بیست و دو هزارتایی پیدا کرده بودند برای گردش در استان نوناووت. سر سگ میزدی، آن حوالی پا نمیگذاشت به تماشای نهنگ. مسئله اینجا بود که من به بهانهٔ کیور خانه ماندم. تولدم هم بود. دخترها را فرستادم یک روز دستکم برای خودم باشم. دنیای من شبیه امپراتوری خستهکننده و حوصلهسربریست که ساکنانش این زنهای…
بیشتر بخوانید