مژده مواجی – آلمان
برای پیداکردن آدرس برنامه زودتر راهی محل شدم؛ کافهای که برنامه در آنجا ترتیب داده شده بود. برای شرکت در گروهی که برای داستانخواندن و روایتکردن تدارک دیده شده بود. دعوتم کرده بودند. با مسئول تدارک برنامه تلفنی صحبت کرده بودم ولی تا آن زمان فرصت دیداری از نزدیک پیش نیامده بود.
از دور به طرف کلیسای آن محله رفتم. پلاک خانههای دور کلیسا بهترتیب و پشتِسرِهم بود؛ زوج و فرد. محلهای قدیمی که شمارهٔ پلاکهایش را دستنخورده نگه داشته بودند.
از دور شمارهٔ پلاکها را یکییکی دنبال کردم تا چشمم روی شمارهٔ ۱۳، کافۀ محل قرار، ثابت ماند. هوا آفتابی بود و بیرون از کافه چند نفری روی نیمکتهای چوبی دور میز نشسته بودند. هنوز بیست دقیقه به شروع برنامه مانده بود. مرد جوانی از بین آنها تا مرا دید، با لبخندی بر لب دستش را بهعلامت سلام برایم تکان داد. با خودم گفتم: «احتمالاً مسئول تدارک برنامه است. اما چطوری مرا شناخت؟ ما که تا بهحال همدیگر را ندیدهایم.»
من هم دست تکان دادم و بهطرف میزی که مرد جوان کنارش نشسته بود، رفتم. در کنار او دو خانم دیگر هم بودند؛ یکی جوان و دیگری میانسال. مرد جوان با اشتیاق خندید و دست راستش را با مشت گرهکرده به طرفم دراز کرد. من هم مشتم را به مشت او زدم و سلام کردم. اینجور دستدادن مرا به یاد دوران کرونا انداخت. ناخودآگاه با دو خانم دیگر هم با مشت دست دادیم، سلام کردیم و خندیدیم. نگاهی به مرد جوان انداختم تا شاید از برنامه بگوید. مرد جوان تلاش کرد چیزی بگوید اما تنها چند تُن صدا از دهانش خارج شد. او قادر به صحبتکردن نبود و متوجه شدم که مسئول برنامه نیست. زن میانسال گفت: «سیمون از دیدن شما خوشحال است. او آدمها را دوست دارد.»
احساس کردم که او باید مادرش باشد و دیگری شاید خواهرش. کنارشان روی نیمکت نشستم. زن میانسال پرسید: «نمیخواهید روی نیمکت بالش بگذارید؟ نشستن روی بالش راحتتر است.»
جواب دادم: «راحتم. کمی مینشینم و بعد به گروهی ملحق میشوم که در کافه قرار داریم.»
او انگار که بخواهد بگوید، همین چند لحظه هم روی جای نرم و راحتی بنشین، بلند شد و به طرف نیمکتهای خالی رفت، دو تا بالش برداشت و به من داد. خیلی تشکر کردم. یکی از آنها را زیر پایم و دیگری را پشتم گذاشتم.
گارسون برایشان نوشیدنی گرم و یک قطعه کیک پنیر هم برای سیمون آورد.
ناگهان سیمون دستم را گرفت و با چهرهای جدی، انگشتانم را یکییکی بلند کرد و با چشمهای تنگشده به آنها چشم دوخت. رو به من کرد و با حرکت لب، بیصدا گفت: «من کر و لال هستم.» بعد سرش را بلند کرد و برای افرادی که از کنار رد میشدند، با لبخند دست تکان داد. بعضیها او را میشناختند و با صدای بلند به او جواب میدادند:
– سیمون، به جشن تولدت خواهم آمد، البته هنوز خیلی تا تولدت مانده.
– سیمون، امروز عجله دارم. نمیتوانم کنارت بنشینم.
– خوش بگذرد، سیمون.
سیمون نگاهی به کیک پنیر انداخت و انگار که اشتهای کیک را نداشته باشد، با انگشت یواش به شانه من فشار داد، کیک را نشان داد و بهنشانهٔ دعوت دستش را تکان داد. خیلی تشکر کردم و گفتم میل ندارم. خانم میانسال بشقاب کیک را به طرف خودش کشید، با چنگال تکه کرد و به دهانش گذاشت.
سیمون با نگاه دوروبرش را دنبال میکرد، با لبخند به رهگذرها دست تکان میداد و ناخودآگاه روی لب آنها هم لبخند نقش میبست.
آفتاب کمکم توانش را از دست میداد و هوا خنک میشد. به ساعت نگاهی انداختم. چند دقیقهای به ساعت شروع برنامه مانده بود. تا خواستم بلند شوم که به داخل کافه بروم، آنها هم بلند شدند. سیمون لبخندزنان دست تکان داد و رفت.