مژده مواجی – آلمان
بعد از چند هفته، دختر و پسر برای بار چندم به دیدن مادرشان رفتند تا دور هم جمع شوند و تصمیم بگیرند که روی سنگ قبر پدر پیرشان چه چیزی بنویسند. پدر چند هفتهای میشد که فوت کرده بود و هنوز سنگ قبر نداشت. مادر به آشپزخانه رفت و قهوه را آماده کرد. چند فنجان روی میز آشپزخانه گذاشت و دختر و پسرش کنارش نشستند. مادر گفت: «هنوز روی حرف خودم هستم. پدرتان کارگر بود و ما آدمهای پولداری نبودیم و نیستیم. چرا باید روی سنگ قبر را از کلمه و اعداد شلوغ کنیم و مبالغ بالا برای حک هر کدام از آنها بپردازیم.»
پسر آهی کشید و جرعهای از قهوهاش را نوشید.
صورت دختر سرخ شد و گفت: «دلم برای پدرمان میسوزد. اینهمه در زندگیاش زحمت کشید و حالا لیاقت چند کلمه روی سنگ قبرش را ندارد؟» فنجان قهوهاش را محکم در دستش فشرد و ادامه داد: «مادر! چرا اینقدر خساست به خرج میدهی؟ من درک نمیکنم.»
پسر که بیشتر شنوا بود تا اینکه بخواهد نظری بدهد، رو به خواهرش کرد و گفت: «نظر مادر از ما دو نفر مهمتر است.»
مادر که انگار منتظر همین حرف بود با صدای لرزان گفت: «خودم میخواهم تمام هزینه را تأمین کنم و تکرار میکنم که هرچه متن کوتاهتر باشد، مقرونبهصرفهتر است.»
صورت دختر بیشتر سرخ شد. مشتهایش را روی میز گره کرد و کمی صدایش را بلند کرد: «من حاضرم در هزینه مشارکت داشته باشم تا سنگ قبر مناسبی برا ی پدر تدارک ببینیم.»
صدای مادر بیشتر لرزید. دستهایش را در هوا چرخاند و رو به دختر گفت: «کمک مالی از شما نمیپذیرم.»
پسر که بهآرامی قهوهاش را مینوشید، گفت: «سال تولد و مرگ را کوتاه میکنیم. بهجای ۲۰۲۵ – ۱۹۳۰ میشود نوشت: ۲۵ – ۳۰. اینطوری هزینهٔ چهار رقم صرفهجویی شده است. نیازی به نوشتن کلمۀ مرگ و تولد هم نیست.»
دختر با صدای بلند گفت: «چه میگویی؟ ۳۰ – ۲۵ یعنی چه؟ خندهدار است. اصلاً مفهومی ندارد.»
مادر دندانهایش را به هم سایید: «کمترین مقدار برای نوشتهٔ روی سنگ، حدود چهارصد یورو است؛ همینکه فقط اسم و فامیل حک شود. از تاریخ تولد و مرگ هم صرفنظر میکنیم. اصلاً اگر فقط حک شود: خانوادهٔ گئورگیو، با هم مقرونبهصرفهتر است. خودم هم که مُردم، مرا همانجا دفن کنید، چون دیگر سنگ قبر جدید نمیخواهد. موضوع را باید در درازمدت دید و نه در حد مرگ پدرتان.»
مادر با دو مشتش روی میز کوبید و ادامه داد: «نیازی به بحث اضافی نیست. همین است که گفتم. خانوادهٔ گئورگیو، مقرونبهصرفه است و در حد توان پرداخت من است.»
دختر بلند شد، فنجان قهوهاش را در سینک آشپزخانه گذاشت و شست. به راهرو رفت تا آمادهٔ رفتن شود. کاپشنش را پوشید و گفت: «اگر روزی دخترم سری به آرامگاه بزند، برای پیداکردن قبر پدربزرگش سردرگم و گیج خواهد شد.»