کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – آیا قدیم همه چیز بهتر بود؟

مژده مواجی – آلمان

– دلتنگ دوران قدیمم، دورانی که در کشورم گذراندم، با همهٔ فراز و نشیب‌هایش. 

زن خودش را روی نیمکت پارک جابه‌جا کرد، به نقطه‌ای دور چشم دوخت و ادامه داد: «با همهٔ دلبستگی‌ام به شما، حال که پا به سن گذاشته‌ام و بعد از فوت پدرت، تنهایی‌ام را با خاطراتم می‌گذرانم. البته بیشتر با خاطرات خوبم در کشورم.»

روی پیشانی دخترش که کنارش روی نیمکت پارک نشسته بود، چین و چروکی نقش بست.

– من و نوه‌هایت اینجاییم. تو به دیدن ما می‌آیی. ما به دیدن تو می‌آییم. گاهی با هم برنامه‌های مشترک می‌گذاریم. این‌ها خاطرات خوبی نیستند؟ 

– شما راحت با جامعۀ آلمان کنار می‌آیید. خودت اینجا بزرگ شده‌ای و نوه‌هایم اینجا متولد شده‌اند. مشغول زندگی‌تانید. شاید آدم پا به سن که می‌گذارد، به دنبال ریشه‌‌اش می‌گردد. چه خاطرات خوشی که از آنجا دارم؛ از خواهر و برادرم، خانواده، دوستانم، زمان بچگی، کوچه‌ها، غذاها و جشن‌ها. حتی دلتنگ سوگواری‌ها هستم. گپ‌زدن‌ با همسایه‌ها. بازار تره‌بار رفتن و بوکشیدن میوه‌ها و سبزیجات. دلتنگ صدای بلند میوه‌فروش‌ها توی بازار. بوی خوش گل‌های شب‌بو، نانوایی‌ها و قنادی‌ها. دلتنگ حال و هوای هوای آنجا هستم.

دختر کف پاهایش را پشت سر هم به زمین می‌زد و خودش را روی نیمکت جابه‌جا می‌کرد.

– آنجا خیلی تغییر کرده. آدم‌ها، مکان‌ها. تو مدت طولانی‌ای آنجا نبوده‌ای.

دختر چشم‌هایش را تنگ کرد و به مادرش نگاه کرد: «وقتی خانم مسن همسایه‌مان تصمیم گرفت برای همیشه به شهری که در آن بزرگ شده بود، برگردد، تعجب کردم. می‌دانستم که او در آنجا زیاد سختی کشیده بود. با این‌حال می‌گفت؛ دلتنگ خاطرات خوشم هستم. با خودم گفتم آیا قدیم همه‌چیز بهتر بود؟»
مادر هنوز به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد.

– آنجا که هستم، تمام برنامه‌ام پر است. همه‌چیز حس و حال دیگری دارد و همه هم‌زبانم‌اند. 

مکثی کرد و ادامه داد: «تصمیم گرفته‌ام که به کشورم برگردم.» 

چشمان دخترش از حدقه بیرون زد.

– دوباره شروع کردی. جدی نمی‌گویی. باور نمی‌کنم. یعنی می‌خواهی از من و نوه‌هایت دور شوی؟ 

لبخند کم‌رنگی روی لب‌های زن پدیدار شد. لبخندی که انگار می‌خواست دلداری‌اش بدهد.

– تصور کن به مسافرت طولانی رفته‌ام. بعد از مدتی به دیدن شما می‌آیم و شما هم به دیدن من.

– ما دوست داریم تو را بیشتر کنارمان داشته باشیم، هم خودم و هم بچه‌هایم. حالا آنجا چطوری می‌توانی زندگی کنی؟ اصلاً اگر نیاز به کمک داشتی، چه‌کار می‌کنی؟ مریض شدی، چه‌کار می‌کنی؟

مادر رو به دخترش کرد و گفت: «بدتر از دوران کرونا که نمی‌شود. دورانی که همه از هم دور بودند. هر که باید از عهدۀ خودش برمی‌آمد.»

دختر آهی از ته دل کشید و گفت: «مادر، آیا قدیم همه‌چیز بهتر بود؟»

بی‌آنکه منتظر جواب مادرش باشد، گفت: «تو را می‌شناسم. عزم رفتن داری و نمی‌شود مانعت شد.»

ارسال دیدگاه