کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – ما آدم‌های مدرنی هستیم

مژده مواجی – آلمان

زن و مرد با لب‌های آویزان در آشپزخانه کنار میز نشسته بودند، چای می‌نوشیدند و به نامۀ پلیسِ آلمان که روی میز بود نگاه می‌کردند. سگ سفید کوچکشان، پشمک، در خانه این‌وَروآن‌وَر می‌رفت. مرد در حالی‌که دست‌هایش را به سینه زده بود، رو به زن کرد: «دو هفتۀ دیگر باید به ادارۀ پلیس برویم و از خودمان دفاع کنیم. امیدوارم وکیل هم خوب از ما دفاع کند، وگرنه باید هفتصد یورو جریمه بدهیم. نمی‌دانم وکیل درستی انتخاب کرده باشیم؛ خیلی سر حوصله و در واقع کُند کار می‌کند. روی اعصابم می‌رود.»

زن برافروخته شد: «هنوز نمی‌توانم درک کنم چرا از ما شکایت شده. ما مدت کوتاهی پشمک را در ماشین تنها گذاشتیم و به دکتر رفتیم. در این نامه نوشته؛ چند ساعت سگ توی ماشین تنها بوده. باور‌کردنی نیست.»

– شیشۀ پنجرۀ ماشین را کمی پایین گذاشتیم که پشمک گرمش نشود. غافل از اینکه آدم‌های فضول دستشان را توی ماشین می‌کنند، در را باز می‌کنند، پشمک را درمی‌آورند و به پلیس زنگ می‌زنند. آخر به شما چه که من با سگم چطور رفتار می‌کنم. به همه‌جای آدم کار دارند.

– توی نامه نوشته؛ چند ساعت پشمک تنها بوده. دروغگوها! 

– بدتر اینکه شاکی گفته؛ پشمک گرمازده شده بوده و بی‌قراری می‌کرده. 

– مرتب دم از حمایت از حقوق حیوانات می‌زنند. این‌همه ما به خوردوخوراک پشمک می‌رسیم. ما که کاری نکرده‌ایم. تازه ما به‌عنوان مهاجر این‌قدر جذب جامعۀ اینجا شده‌ایم که مثل خیلی از آلمانی‌ها سگ داریم، غذاهای خودشان را می‌خوریم، مثل خودشان لباس می‌پوشیم، به کلیسا می‌رویم و آنجا فعالیت می‌کنیم. یادت باشد در ارادۀ پلیس از فعالیت‌هایمان در کلیسا صحبت کنیم.

– چه فایده. همین حرف‌ها را به وکیل هم زدیم. مگر نشنیدی چه گفت؟ گفت؛ این حرف‌ها اصلاً ربطی به قضیه ندارد.

زن از روی صندلی بلند شد. غذای سگ را توی ظرفش ریخت و دوباره به جایش برگشت. جرعه‌ای از چایش را نوشید و آهی کشید: «باید در ادارۀ پلیس طوری برخورد کنیم که بدانند ما آدم‌های مدرنی هستیم. هرچند چشمم آب نمی‌خورد که به‌راحتی دست از سر ما بردارند. هفتصد یورو را باید بدهیم.»

روی پیشانی مرد چین‌وچروک اخم نقش بست و گفت: «بهتر است تا دفعات دیگر یقه‌مان را نگرفته‌اند، کلاً پشمک را به کسی ببخشیم. حوصلۀ دردسرهای بعدی را ندارم.» 

زن سرش را به‌علامت تاٌیید تکان داد، بلند شد و سوسیس‌ها را از یخچال بیرون آورد، با احتیاط در ظرفی پلاستیکی گذاشت و سرش را بست. رو به همسرش کرد و گفت: «حالا باید به کلیسا برویم. جشن کم‌کم شروع می‌شود.»

ارسال دیدگاه