مژده مواجی – آلمان
خانم اشتاین تمایل زیادی به تربیت افراد دارد. چشم و گوشش باز است که خطای افراد را ببیند و تذکر بدهد؛ آنهم با صدای بلند. از وقتی بازنشسته شده، این میل در او تشدید شده است. کافی است که کنار چراغ راهنمای عابر پیاده بایستد و با اینکه پرنده پر نمیزند و خبری از ماشین نیست، فردی از چراغ قرمز رد شود. چهرهاش ناگهان همرنگ چراغ برافروخته میشود و با صدای بلند داد میزند: «چراغ قرمزززز است!»
یکی از سرگرمیهایش، نگاهکردن به خیابان از پنجرۀ خانهاش است. در واقع از آنجا در جریان خیلی رفتارها و رفتوآمدهای هممحلهایها قرار میگیرد. چندی پیش در حین دیدزدنش متوجه شد ماشینی که از پارک بیرون میآمد به ماشین جلویی که پارک بود، اصابت کرد. اما راننده به روی خودش نیاورد و حرکت کرد. ضربان قلب خانم اشتاین بالا رفت و گفت: «باورکردنی نیست!» او شمارۀ پلاک ماشین را خواند، حفظ کرد و سریع آن را یادداشت کرد. یادداشتی نوشت: «رانندۀ گرامی، ماشینی که پشت شما پارک کرده بود، به ماشین شما اصابت کرد و رفت.» او شمارۀ پلاک ماشین و تاریخ و ساعت واقعه را در یادداشت نوشت و آن را زیر برفپاککن ماشین پارکشده گذاشت.
شبهای آخر هفته بیشتر حواسش جمع است. گاهی در خیابان افرادی آخر شب از کافه بیرون میآیند، مست میکنند، عربده میکشند و شیشههای آبجوشان را به زمین میکوبند. خردهشیشه به روی پیادهرو و خیابان پخش میشود. خانم اشتاین از خشم دندانهایش را به هم میفشارد و روز بعد به کافه میرود و از صاحب کافه میخواهد که به مشتریهایش تذکر بدهد.
روزی خانم اشتاین قهوۀ ساعت ده صبح خود را نوشید و خود را آمادۀ خرید از سوپرمارکت کرد. از در آپارتمان که بیرون رفت، همسایهاش، خانم سوری با دختر کوچکش کنار سطلهای بزرگ زباله ایستاده بودند. دخترک گریه میکرد. خانم سوری کیسۀ زباله را انداخت و به طرف دختر کوچکش رفت تا آرامش کند. دخترک خیال آرامشدن نداشت. مادر قصد رفتن به جایی را داشت ولی دخترک برای رفتن با او مقاومت میکرد. مادر چند قدمی برداشت تا شاید دخترک بالاخره کوتاه بیاید و دنبالش راه بیفتد. خانم اشتاین آنجا ایستاده بود و نگاه میکرد. سرخ شد. رو به مادر کرد: «دخترتان دارد گریه میکند. نمیخواهید مشکل کودکتان را حل کنید؟»
صدای گریۀ دخترک بلندتر شد. مادر به طرف او آمد. با دخترک به زبان عربی صحبت کرد و او را که مقاومت میکرد، بغل کرد. بعد رو به خانم اشتاین گفت: «کمرم درد میکند و دخترم میخواهد که او را بغل کنم. وقت دکتر دارم باید سریع بروم.»
خانم اشتاین سرش را تکان داد و گفت: «شما با دخترتان به آلمانی صحبت نمیکنید؟ اینطوری آلمانی یاد نمیگیرد.»
مادر آهی کشید و جواب داد: «اگر عربی صحبت نکنم که زبان مادریاش را یاد نمیگیرد. آلمانی را در مهد کودک یاد میگیرد.» و از آنجا دور شد.
خانم اشتاین به طرف زبالهدان بزرگ پسماندۀ غذایی رفت، سر آن را باز کرد و نگاهی به کیسۀ زبالۀ همسایه انداخت. برافروخته شد: «باورکردنی نیست! ظرف پنیرش را بهجای اینکه در زبالهدان پلاستیک بیندازد، اینجا انداخته است. دفعۀ بعد باید راجع به تفکیک زباله به او تذکر بدهم.»