نویسندهای از ایران با امضاء محفوظ
چشمهای پخشان شکافهای سقف سلول زندان را ردیابی کرد، به سالهایی فکر کرد که زیر این سقف سپری شده بود. نور ضعیفی از پنجرهٔ میلهدار عبور میکرد و سایههای بلندی را در سراسر اتاق میانداخت. نور ضعیفی که یادآوری بیرحمانهای از آزادی دور از دسترسش بود.
چشمانش را بست و اجازه داد ذهنش به روزهایی برگردد که سرنوشت او را رقم زده بود. خیابانهای تهران با فریاد اعتراضشان زنده شده بود. سال ۸۸ بود و او جلوی صف ایستاده بود و قلبش با آمیزهای از امید و اضطراب میتپید، مشتش را بالا میگرفت و آزادی را فریاد میزد: «آزادی، آزادی، آزادی»
فریاد آزادی در خاطرش طنینانداز شد؛ یادآوریای تلخ و شیرین از علتی که اکنون بهخاطر آن با حکم اعدام روبهروست.
نخستینبار سال ۸۸ در جریان تجمع اعتراضی دانشجویان کُرد دانشگاه تهران به اعدام احسان فتاحیان (زندانی سیاسی در کردستان) بازداشت شد، ولی پس از چهار ماه بازداشت با قرار وثیقه از زندان آزاد شد.
در آن زمان دانشجوی رشتهٔ علوم اجتماعی گرایش مددکاری دانشگاه علامه طباطبایی در تهران بود. او پیشتر در حوزۀ مددکاری با تمرکز بر آسیبهای حوزۀ زنان با انجمنهای مردمنهاد همکاری میکرد. پخشان همکار اولین گروهی بود که در ایران در سال ۱۳۸۷ بهطور منسجم در موضوع «ختنهٔ زنان» پژوهش و تحقیق میکردند. برای ادامۀ فعالیت مددکاری در حوزۀ زنان و کودکان، پس از پایان تحصیلات، به اقلیم کردستان عراق رفت و در آنجا با انجمنهای زنان همکاری میکرد. او در پاییز سال ۱۳۹۳ برای کمکرسانی در کمپهای آوارگان جنگی به شمال سوریه و شهر قامیشلو رفت و سالهای سال خودش را وقف کمک به مردم فقیر و آوارهٔ آن مناطق کرد. نمیدانست که از مهربانی و انساندوستیاش جرمی بهنام «بَغْی»* میتراشند.
شعبهٔ ۲۶ دادگاه انقلاب تهران بهریاست قاضی افشاری صبح سهشنبه دوم مرداد او را با اتهام «بغی» یعنی بهاتهام اینکه در گروههای مخالف نظام عضویت داشته است، به اعدام و چهار سال حبس محکوم کرد.
صدای قدمهای سنگین زندانبان در راهرو، او را به زمان حال برگرداند. یادش آمد چه شکنجههایی را از سر گذرانده بود. بارها بهدست بازجویانش بهشکل نمایشی به دار کشیده شده بود.
انگشتانش دیوارهای سرد و مرطوب سلولش را لمس کردند. تاریکی تنها با بخشی از نور مهتاب که بهصورت مخفیانه از پنجرهٔ میلهای عبور میکرد، شکسته میشد. به منصوره فکر میکرد، به فرزندش. چشمانش را روی هم گذاشت. حکم اعدام ناعادلانه بر ذهن او سنگینی میکرد، اما روحیهاش ناگسستنی بود. بیش از همیشه احساس قدرت میکرد. نفس عمیقی کشید و هوای خفهٔ سلول ریههایش را پر کرد. عزمی پولادین در استخوانهایش نشست. او نمی ترسید. آزادی بهایی داشت و او با کمال میل آن را پرداخت کرده بود.
در اعماق سلول کوچکش لبخند روی لبانش نشست.
* * * * *
هوای دمکرده و سنگین سلول تنگش مانند وزنهای نامرئی بر او فشار میآورد. شریفه ناامید برای فرار از واقعیت خفهکنندهای که او را احاطه کرده بود، چشمانش را بست. در تاریکی سلول و پشت پلکهایش، او تصویری از آزادی را تداعی کرد – ایرانِ آزاد، هوای تازه، و مهمتر از همه، چهرهٔ خندان پسرش آیدین.
یک روز قبل از انتخابات ریاست جمهوری بهحکم دادگاه انقلاب رشت به اعدام محکوم شد. به چه جرمی میخواستند او را اعدام کنند؟ این سؤال در ذهنش تکرار میشد، یادآوری تلخ بیعدالتیای که او را به اینجا رسانده بود. بهدلیل فعالیت کارگری؟ نه، جنایت او از نظر رژیم بسیار بزرگتر بود: او جرئت کرده بود رؤیای آزادی ببیند. از فکرکردن به فرزندش قلبش فشرده شد. چقدر دلتنگش بود. بیش از هر چیز آرزو داشت که دستانش را دور آیدین حلقه کند و حضور معصومش را روی سینهاش احساس کند.
به روزهای جهنمیای که از سر گذرانده بود فکر کرد. به اینکه ساعتها تحت شکنجهٔ روحی و بازجویی و تهدید و تحقیر قرار گرفته تا علیه خودش، فعالیتهایش و تشکیلات مستقل کارگری اعتراف اجباری کند.
ساعتها پرسش بیامان، تهدید علیه خانوادهاش، و عذاب روانیای که برای شکستن روحیهاش طراحی شده بود. آنها به هر راهی متوسل میشدند تا به هر کسی که مخالفشان فکر میکند، اتهام بزنند. به او اتهام «بغی» زده بودند. به هر چیزی چنگ میزدند تا سرکوب وحشیانهٔ مخالفان را توجیه کنند.
در تمام لحظات شکنجهٔ روانی و آن بازجوییهای مخوف به فرزندش فکر میکرد. به خودش میگفت من نخواهم شکست. او میدانست صدور حکم اعدام علیهش با اتهام انتسابی «بغی» از سوی دستگاه قضایی، با هدف ارعاب جنبش کارگری ایران انجام گرفته است.
او یک مهندس طراحی صنعتی ماهر بود و در شرکتی ساختمانی کار میکرد. یک زندگی معمولی داشت و با تمام وجود عاشق پسرش آیدین بود. تمام وقتش صرف فرزند، همسر، خانواده و کارش میشد. میدانست آیدین منتظر است که مادرش بازگردد و در تعطیلات تابستان، بهرسم هر سال به خانهٔ پدربزرگشان بروند.
به خودش گفت من نباید تسلیم شوم. بهخاطر آیدین باید امیدش را حفظ میکرد و باور میکرد که روزی با سری افراشته و آزاد از این سلول بیرون خواهد رفت.
تماس هوای خفهکنندهٔ سلول با پوستش دائماً یادآور اسارتش در چنگال دژخیم بود. اما در تاریکی پشت پلکهایش راه فراری یافت. خندههای سبک و آزاد پسرش را تصور کرد و ناگهان سکوت سنگین سلولش قطع شد. آیدین را مجسم کرد که از میان چمنزاری پر از آفتاب میدوید و دستانش را دراز کرده و منتظر آغوش مادرش بود.
*بَغْی بهمعنی تجاوز و تعدی به حقوق دیگران، خروج یا شورش علیه امام مشروع و حاکم اسلامی است. کسی که مرتکب بغی میشود، باغی خوانده میشود. با توجه به قانون مجازات جمهوری اسلامی ایران جرم بغی اینگونه تعریف میشود که مرتکبان این جرم، گروهیاند که در برابر اساس و اصل جمهوری اسلامی ایران بهصورت مسلحانه یعنی با اسلحه و تفنگ و… قیام کرده و در برابر نظام جمهوری اسلامی میایستند.