دورماندگی – داستان کوتاهی از شهرزاد سلطان

دکتر شهرزاد سلطان – ونکوور

– پسرتونه؟ چه مهربون! آب می‌ریزه پشت سرتون تا به سلامت برید و برگردید.

آره، پسرم خیلی مهربونه! پسرم آب ریخت پشت سرم و من اشکام رو! پسرم، قول بده همیشه خوب باشی! زنده باش و زندگی کن! 

– برادرمه.

– به‌سلامتی خارج تشریف می‌برید؟

– بله، کانادا.

– به‌به بهترین کارو می‌کنید. قبلاً هم اونجا بودید؟

– مامانم بوده، ولی من اولین بارمه دارم می‌رم.

– خوشا به سعادتتون، اینجا جای موندن نیست.

راست می‌گه، اولین بار که داشتم می‌رفتم، چقدر خوشحال بودم. فکر می‌کردم چه کار بزرگی دارم می‌کنم. چرا برای رسیدن به اینجا اون‌قدر دویدم و حالا که رسیدم دارم نفس‌نفس می‌زنم؟ چرا تا سه بیشتر بلد نیستم بشمرم؟ داشته‌های من چندتان؟ چرا فکر می‌کنم دارم از ریشه‌م جدا می‌شم؟ چرا تصویر شاهین از ذهنم پاک نمی‌شه؟ چرا حس می‌کنم بغض عجیبی داشت؟ لحظهٔ خداحافظی دوست داشت بگه نرید؟ بگه بمونید و با هم باشیم؟ چرا توانش رو جمع کرد و گفت براتون خوشحالم دارید می‌رید و یادتون باشه فصل جدیدی رو توی کتاب زندگی‌تون باز کنید؟ اونم فکر کرد رفتن برای ما بهتره، موندن برای خودش؟ چقدر امشب خاکستریه؟ چرا مهتاب نمی‌تابه؟ چرا ابرها هر چقدر هم گریه می‌کنن بغضشون خالی نمی‌شه؟

– اجازه بدید چمدون‌هاتون رو از صندوق عقب بیارم.

– به سلامت!

چقدر هوا گرم و گرفته‌ست. نمی‌تونم نفس بکشم. چقدر بارم سنگینه، چرا این چرخ درست راه نمی‌ره؟ همیشه اینا خرابن. ناسلامتی فرودگاه بین‌المللیه. چقدر از این فرودگاه بدم میاد. چقدر بوی تلخ رفتن توی هوا موج می‌زنه. چقدر بغض توی گلوی آدم‌هاست. چقدر این فرودگاه اشک می‌خواد تا سیر بشه؟ چقدر آدم باید بره تا ایران راضی بشه؟ چرا این رفتن‌ها تموم نمی‌شه؟ چرا همه یه‌جا نمی‌مونن؟ کی خداحافظی رو اختراع کرد؟ کی به آدم‌ها یاد داد برن بهتره؟ بهتر یعنی چی؟ بهتر برای کی؟ رفتن یعنی چی؟ خداحافظی یعنی چی؟ با چند نفر می‌شه خداحافظی کرد؟ یعنی خدا می‌تونه حافظ همه باشه؟ چرا خدا باید بمونه اینجا تا حافظ عزیزای من باشه؟ حتماً باید من برم تا خدا حافظشون باشه؟ چرا من نمی‌فهمم؟ چرا مرز وجود داره؟ کی گفته پلیس وایسه تا هر کی دوست داره نره اون‌ورتر زندگی‌ش رو پهن کنه؟ کی جرئت کرده به آدم‌ها بگه از جون و دلتون جدا شید تا خوشبخت باشید؟ چرا هیچ‌وقت نمی‌تونم فعل رفتن رو صرف کنم؟ چرا من با هضم اون این‌قدر مشکل دارم؟ شاید طبعش سرده و با مزاج من سازگار نیست. چرا الان که توی بهترین وضعیتم باز هم نصف دلم مونده ایران؟ چرا دارم با یه پا راه می‌رم؟ چرا تعادلم برنمی‌گرده؟ مگه مادر نباید همیشه پیش بچه‌هاش باشه؟ چرا شاهین دوست داره بمونه و ساقی می‌خواد بره؟ چرا پس من نمی‌تونم بین رفتن و موندن انتخاب کنم؟ چرا نه پای رفتن دارم، نه دل موندن؟

– پاسپورت!

– بفرمایید!

– می‌تونید برید.

برم؟ کجا برم؟ نمی‌خوام برم. می‌خوام بمونم. می‌خوام اینجا باشم پیش بچه‌هام، خانواده‌م، دوستام، خاطراتم.

– از داخل ایکس‌ری بیایید داخل.

اوه اینجا که دستم رو می‌شه. الان از پشت مانیتور می‌فهمن من چی همراهمه که. یعنی دستگاه نشون می‌ده؟ می‌تونن بفهمن؟

– بفرمایید.

یعنی گولشون زدم؟ واقعاً نفهمیدن؟ به‌همین راحتی تونستم یاد بابام رو با خودم خارج کنم؟ دیدی بابا نگران بودی؟ اصلاً دعوت‌نامه لازم نداشتی. کانادا مهربونه، حتماً گفته می‌تونید یاد باباتون رو بدون ویزا بیارید. حالا با خیال راحت برو اون‌ور آب هر چقدر دلت می‌خواد برو بار و میخونه، سلامتی بزن و حال کن. راستی اونجا باید بگی چییرز!

– چمدون‌هاتون رو بذارید روی ترازو.

شاهرخ چمدون‌ها رو روی ترازو می‌ذاره.

چقدر شاهرخ خوشحاله. شاهرخ هم اگه می‌خواست بخشی از وجودش رو بذاره و بره، بازم مهاجرت می‌کرد؟ ۲۰ سال پیش چی کشیده؟ یعنی همین حال منو داشته؟ چه‌جوری زندگی‌ش شده یه چمدون و رفته و گذشته؟ حالا توی کانادا ریشه داده یا هنوز مسافره؟ شایدم کنار اومده و دوری و جدایی شده بخشی از وجودش. شایدم درست می‌گه که تونسته اتفاقات گذشته رو از احساساتش بیرون بیاره و عقلانی‌ش کنه تا بتونه یه گوشهٔ ذهنش بایگانی کنه. می‌گه باید سوئیچ ذهنی‌ت رو تغییر بدی. وقتی به انتخابت ایمان داری باید به تمام وجودت انتقالش بدی تا درونی بشه و عذاب نکشی.

– خوشگلم نمی‌خوای کوله‌ت رو تحویل بار بدی؟

– نه.

– کوله‌ت رو بده من بگیرم سنگینه.

– نه سنگین نیست. 

تو کوله‌بار زندگی رو ببر من خودم میام.

– ۴۷٫۵ کیلو.

۴۷٫۵؟ کل بار من اینه؟ پس دلم چی؟ اینکه خیلی سنگینه. بغضم چی؟ اینا اضافه‌بار حساب نمی‌شن؟ کجا باید بهاشون رو بدم؟ باید به ریال بدم یا دلار؟ می‌تونم با کارت اعتباری بدم؟ یا باید نقد بدم؟

– سگ هم مال شماست؟

-گندم؟ مال دخترمه. دخترم داره با من میاد، باورت می‌شه؟ ساقی بالاخره داره با من میاد. فکرش رو می‌کردی؟ من که هنوز باورم نمی‌شه گندم هم داره میاد ولی زبان بلد نیست، احساس غربت نکنه؟ تنها نمونه؟ بهش تلخ نگذره روزگار؟ اصلاً ازش نپرسیدیم خارج رو دوست داره؟ دلش می‌خواد شاهین رو بذاره و بره؟ چرا چمدون نبسته؟ یعنی هیچ وابستگی‌ای نداشته؟ شایدم چمدون پیدا نکرده که بتونه بارش رو توش بذاره. آخه گندم تحمل کشیدن بار رو نداره. شاید چمدون اون فقط به‌اندازهٔ یه لیوان آب و یه تشویقی جا داشته باشه. یعنی همین براش کافیه؟ چقدر سبکبار! یعنی رفتن به همین سادگیه؟! چرا من نمی‌تونم؟ چرا انگار داره جون از تن من بیرون می‌ره؟ ساقی دستم رو بگیر. می‌خوامت. بهت نیاز دارم.

– بهتون نمیاد دختر بزرگ داشته باشید!

دخترم چه زود بزرگ شد! خانمی شده برای خودش! عزیز دلم شده! همراه من شده! چقدر رها و شاده! چقدر دلم به بودنش خوشه. کیف می‌کنم وقتی می‌بینم راهش رو پیدا کرده و اولین قدم‌هاش رو به دنیای قشنگی که ساخته، برمی‌داره. کارش درسته!

– بفرمایید سفر به‌سلامت!

– ساقی، یادته دو سال پیش وقتی تصمیم گرفتم برای فرصت مطالعاتی اقدام کنم؟

– آره مامان، دیدی گفتم کانادا رو انتخاب کن. دیدی چه خوب شد!

– یادته وقتی ویزام اومد، تا ۱۹ اکتبر که برم فقط گریه کردم؟

– آره من و شاهین هم می‌خندیدیم می‌گفتیم چرا گریه می‌کنی؟ این بهترین فرصته.

– بعد از ۸ ماه برگشتم که برنگردم.

اومدم که بمونم پیش تو پیش شاهین، حتی گندم. یادته شاهرخ پیداش شد و گفتم برای ارتباط کاری خوبه؟ شروع شد رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به وصال و عشق و یکی‌شدن. شدم چراغ خونه‌ش و شد گرمابخش دلم. شدم همدمش و شد هم‌نفسم. چه بی‌تابانه منو طلب کرد و چه بی‌صبرانه منتظر موند تا دلم باهاش همراه بشه. شدیم چهار نفر. گفتم براتون از بلاد کفر یه مسلمون آوردم، یه مؤمن به عشق و یه صادق. یه رضا به خوشبختیِ من. یه امیر برای سرزمین دلم! تو همراه شدی با من و شاهین رضایت داد خوشبختی و خوشحالی دلم. تو اینجایی خوشحال و شادکام. گندم هم فکر کنم زبانش بهتر شده، چون خوشحاله مثل ما بار نکشید بیاره و اومد کانادایی شد و از مستر پت و والمارت و کاسکو مایحتاجش رو خرید و نذاشت خاطرات ایران براش سنگینی کنن. بازکردن بار هجرت آسون نیست و مرد سفر می‌خواد. حتماً مرد سفر شده که وقتی می‌بینیش انگار صد ساله اینجا بوده. خونه رو بلده. می‌دونه کی و کجا باید بره برای اجابت مزاج. پارک‌های اطراف رو قلمروی خودش کرده و جای خودش رو تو دل کانادا پیدا کرده.

– مامان باورم نمی‌شه پام روی خاک کاناداست چقدر خوشحالم.

– منم خوشحالم.

من حالا تو رو دارم اینجا به‌همین نزدیکی. شاهرخ رو دارم که انگار صد ساله می‌شناسمش و فقط دست‌های شاهین رو کم دارم تا مرهم بشن روی زخم باز دلم تا خوشبختی من کامل بشه. 

– مادر من! مادر من! بد موقع زنگ نزدم؟ خوبی؟ الان اونجا ساعت چنده؟ چیزی لازم نداری؟ همه‌چی خوبه؟ 

مهربونم، عزیزترینم ساعت؟ باید از چشمام بپرسم که چند بار از خواب پا شدن و تو کنارشون نبودی. باید از دلم بپرسم که چند بار پر کشیده برای دیدن تو. بدموقع؟ من همیشه منتظر توام صدای مهربونت رو بشنوم. ازت انرژی می‌گیرم. پشتم به بودنت گرمه. سرسبزی دلت و گرمی لبخندت رو لازم دارم. بودنت رو آرزو دارم. اینجا همه‌چی خوبه و ملالی نیست جز دوری تو!

– مادر! مادر خوب و قشنگم! مامان اینجا همه‌ش نت قطعه. نمی‌شه تصویری زد. عکس برام بفرستین تا ببینمتون. وُیس بذار تا صدات رو بشنوم. راستی زمستون اونجا چطوره؟

– می‌شه از دلتنگی عکس گرفت؟ تو وُیس بگم چقدر دلم تنگته؟ چقدر دلم گرفته از تنگی دریا! کوه‌ها کوتاه اومدن! چشمم به راه مونده… اینجا هوا سرده. خورشید سردشه. من سردمه. زمستون بی‌رحمانه بر تن عریان درخت تازیانه می‌زنه. درخت‌ها به شوق وصال بهار تاب میارن تا دستان گرم و آفتابی بهار از راه برسن. بانوی گل‌ها بر گیسوان درخت شکوفه می‌آویزد و درخت غافل‌ست از اینکه او را برای تابستان می‌آراید. تابستان تازه از راه رسیده درخت را تشنهٔ عشق می‌کند و دور می‌شود. پاییز گیسوان آراستهٔ درخت را آشفته در باد رها می‌کند و سمفونی مرگ و زندگی را می‌نوازد. باد در گوش درخت نجوا می‌کند: فصل‌ها همگی همدست بهار تو هستند، اما درخت باور ندارد و بی‌تابانه منتظر بهار می‌ماند تا بیاید و هرگز نرود.

– مامان، شاعر شدیا! خیلی قشنگه. چاپش کن. راستی شنیدم شهرزاد قصه‌گو شدی و داری داستان می‌نویسی.

یکی بود و یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خودم هیچ‌کس نبود تا بفهمه چشم ابر از فراق کی بارونیه؟ درخت از دوری کی برگ‌ریزونه؟ گل سرخ از غم کی پژمرده شده؟ پروانه از فراق کی پیله بسته؟ باد از غصهٔ کی بی‌تابی می‌کنه؟ دریا از درد کی خروشانه؟ شب از سوگ کی سیاه‌پوشه؟ خورشید از نبودِ کی می‌سوزه؟ کی قصهٔ من به سر می‌رسه و با هم به خونه می‌رسیم؟!

– ایول! تو چون احساساتی هستی، سبک قشنگی داری. خیلی خوب می‌نویسی، مامان. این‌قدر خودتو اذیت نکن. منم دلتنگم، ولی باید زندگی کرد. تو راهت درسته ادامه بده، منم حتماً میام پیشتون، ولی برای سفر، نه موندن. خیلی خوبه ساقی کنارته.

– چقدر خوبه ساقی، تو کنارمی. چقدر خوبه شاهرخ رو دارم، اما یه چیزی کم دارم. چرا دلم فریاد می‌کشه؟ چرا پنجره‌ها رو به بهار باز نمی‌شن؟

– مامان این‌قدر رمانتیک نباش. شاهین خودش انتخاب کرده بمونه. من و شاهین راه زندگی‌مون رو پیدا کردیم و خوشحالیم هر دومون رو داری. فقط شاید گاهی نزدیکت نباشیم.

– ساقی، زود باش بریم. گندم رو هم میاری؟

– مامان پروازش نشست.

– شهرزادم، من میرم کمک شاهین چمدون‌هاش رو بیارم.

– مامان سلام!… 

ارسال دیدگاه