مژده مواجی – آلمان
پیرمرد واکر را با دستهای چروکیدهاش محکم گرفت و از روی مبل بلند شد. لنگانلنگان خودش را از لابهلای مبلها به طرف پنجره رساند. به پنجره تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. مثل هر روز که تا همسرش برای خرید به بیرون میرفت، کنار پنجره در آپارتمان طبقهٔ همکف میایستاد، به آدمها، آسمان، گل و گیاه نگاه میکرد تا او برگردد. به باغچهٔ کوچک پشت پنجره نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «قد و بالای گل رز کشیدهتر شده. هر روز به غنچههایش اضافه میشود. چمنها هم بلند شدهاند. حتماً همین روزها سروکلهٔ باغبانها پیدا میشود. وقتی میآیند، چه بویی در هوا پخش میشود؛ بوی خوش چمنها در زمان هرس.»
فکر هرس چمن، ذهنش را به یونان پرتاب کرد. به دهکدهای که در آن درختان زیتون را هرس میکردند. پدرش استاد این کار بود. در باغ بزرگی که داشتند، زیتونها در زیر نور آفتاب میدرخشیدند.
نفس بلندی کشید. در پیادهرو زن جوانی قدمزنان رد شد، مکثی کرد، به او نگاه کرد و دور شد. زن را چند روز پیاپی دیده بود.
پاهای پیرمرد مورمور کرد. واکر را چرخاند و آهسته به طرف مبل رفت. دستهایش را به مبل تکیه داد و نشست: «دستهایم خشک شدهاند. هر چین و چروکی نشانهای از سالها کار و زحمت در آلمان است. آلمانِ بعد از جنگ را ما کارگرهای خارجی ساختیم. آه، تمام زندگیام اینجا گذشت.»
زنگ خانه به صدا در آمد. با خودش گفت: «چه کسی میتواند باشد. همسرم که کلید دارد. شاید دخترم کلیدمان را در خانهاش گذاشته و فراموش کرده با خودش بیاورد. اما او دیروز با دخترش به ما سر زد. فکر نکنم امروز دوباره بیاید. صاحبخانه هم که هر ماه کرایه به حسابش واریز میشود. سالهاست که از مهمان خبری نیست. شاید هم از قضا مهمان باشد. چه خوب. آه، چقدر در دهکدهمان مهمان و رفتوآمد داشتیم.» واکر را در دست گرفت و آهسته به طرف در آپارتمان رفت. در را که باز کرد، زنی جوان همراه با مردی دم در ایستاده بودند. چهرهٔ زن بهنظرش آشنا آمد: «سلام. ما برای کنترل شیر آب حمامتان آمدهایم. در ساختمان لولهٔ آب ترکیده است.»
چشمهای پیرمرد لحظهای روی آنها مکث کرد و به کناری رفت. زن و مرد وارد شدند. با خودش گفت: «کجا این زن را دیدهام؟»
مرد با دستش به در سمت چپ راهرو اشاره کرد و پرسید: «درِ حمام؟»
پیرمرد جواب داد: «بله»
زن و مرد به داخل حمام رفتند و شیر آب را باز و بسته کردند. به زیر دستشویی نگاهی انداختند. ناگهان زن رو به پیرمرد کرد و با چشمهایی که از او میزدید، گفت: «برای گزارش به کارت شناساییتان نیاز داریم. کیف پولتان کجاست؟»
بیآنکه منتظر جواب بمانند، زن برقآسا لباسهایی را که در راهرو از رختآویز آویزان بودند، زیروبالا کرد و کیف پول پیرمرد را پیدا کرد. مرد هم جستی زد و به اتاقها رفت.
پیرمرد با چشمهای ازحدقهدرآمده و لرزشی که به بدنش افتاده بود، با صدای بلند پرسید: «شما کی هستید؟» ناگهان یادش آمد کجا این زن را دیده است؛ همان که چند روز پشتسرهم از پنجره دیده بود.
مرد از اتاقی بیرون آمد، به او نزدیک شد و با انگشت اشاره روبروی صورتش به او گفت: «صدایت در نیاید.»
پیرمرد خشکش زده بود. زبانش بند آمد. با دستهای نحیفش واکر را محکم چسبیده بود.
در یک آن مرد و زن با کولهپشتیای که پر شده بود، خانه را ترک کردند. پیرمرد با صدایی گرفته که از ته گلوی خشکیدهاش بهزور در میآمد، در را باز کرد و در راهرو ساختمان داد زد: «کمک! کمک!»
چشمش سیاهی رفت، پایش لق خورد و روی زمین افتاد. به خودش که آمد، روی تخت دراز کشیده بود. دوروبرش شلوغ بود. سر پیرمرد منگ بود و چشمانش هنوز درست نمیدید. صدایی در گوشش پیچید که میگفت: «به هیچچیز دست نزنید. باید نمونهبرداری کنیم.»
پلیس از همسایه، دخترش و همسرش که وحشتزده بود، پشتسرهم سؤال میکرد. تا متوجه بههوشآمدن پیرمرد شدند، کنارش رفتند. پیرمرد که تنش روی تخت سنگینی میکرد، به آنها چشم دوخت. مدتهای طولانی بود که خانه را به آن شلوغی ندیده بود.