برگردان۱ دکتر فرشید ساداتشریفی – کیچنر
[۱]
آلیس دو ماه و اندی پیش از تولد ۹۳ سالگیاش درگذشت. بهعنوان دومین باقیمانده از دوستان و همکاران قدیمی آلیس – آدری توماس نویسندهٔ کتاب درخشان «آوازهایی که مادرم به من آموخت»۲ اولین؛ و جین اورکهارت نویسندهٔ کتاب جادویی «دور»۳، سومین نفر است – من با درخواستهای زیادی برای «چند جمله»، «نظر» و غیره مواجه شدهام. بهعبارتدیگر، نظر عجولانهٔ کوتاهی برای نقلقولشدن در مطبوعات. اما آلیس در یک نقلقول کوتاه جا نمیشود؛ بنابراین این را برای شما، خوانندهٔ عزیز، مینویسم.
من ابتدا آلیس را از طریق آثارش شناختم؛ وقتی «رقص سایههای شاد»۴ش در سال ۱۹۶۸ منتشر شد. یک سال پس از اینکه من بهطور غافلگیرانهای جایزهٔ ادبی «فرماندار کل کانادا»۵ (تقریباً تنها جایزهٔ اصلی آن زمان) را برای شعرهایم دریافت کردم. من کتاب آلیس را با ستایش فراوان خواندم و فکر میکردم داستان «رقص سایههای شاد» و «صلح اوترخت» بهویژه درخشان بودند.
عرصهٔ نویسندگی کانادایی در آن زمان بسیار کوچک بود، بنابراین من هیچ به این صرافت نیفتادم که به آلیس نامهای بنویسم و بگویم که من و شوهرِ آن زمانم، جیمز پولک، قرار است به ویکتوریا، بریتیش کلمبیا، جایی که آلیس در آن زمان زندگی میکرد، برویم و اینکه من کتاب او را دوست دارم و میخواهم ملاقاتش کنم.
اما بههرحال بخت یارم بود و بهلطف دوست مشترکی بهنام «جیجی»۶ آلیس از ما دعوت کرد که به خانهاش برویم و شب را همانجا روی زمین بخوابیم! در آن روزگارانِ متفاوت، نویسندگان همیشه روی زمین منزل یکدیگر و بهطورکلی روی زمین میخوابیدند (پول تخت و رخت مجلل نداشتند)، و بنابراین ما هم همین کار را کردیم.
من از آن زمان آلیس را میشناسم؛ میشود پنجاه و پنج سال! اما چطور چنین چیزی ممکن است؟ (حتماً آلیس در مورد آن حرفی برای گفتن دارد، زیرا یکی از دلمشغولیهای همیشگی او زمان بود).
[۲]
سه سال گذشت و من با گرِیِم گیبسون۷ زندگی و با خانهٔ نشر آنانسی۸، یک ناشر کوچک کانادایی، کار میکردم. گریم با تعدادی از رماننویسان از طرف رادیو سیبیسی مصاحبه کرده بود؛ برای برنامهای بهنام «گلچین ادبی»۹، بهسرپرستی رابرت ویوِر۱۰، که برخی از اولین داستانهای آلیس را منتشر کرده بود.
این ناشر در حال تدوین یک کتاب از مصاحبهها بود، با عکسهایی که گریم از نویسندگان گرفته بود و این اولین کتابی بود که در مورد رماننویسان کانادایی به چاپ میرسید.
مصاحبهها روی نوارهای حلقهای بودند و ناشر آنها را به یک تندنویس داده بود تا رونویسی کند، بدون اینکه متوجه شود او کمشنواست. وظیفهٔ من ویرایش متن تایپشده بود و پرواضح است که آنچه نویسندگان گفته بودند با آنچه روی کاغذ آمده بود، چقدر ناهمگون بود: بهترین اشتباه تایپیاش «خانهٔ نازیها» بهجای اسم نشر (خانهٔ آنانسی) بود! اما من تمام تلاشم را کردم، ازجمله با بهترین حدسهایم!
اینک و از پس اینهمه سال هنوز فکر میکنم مصاحبه گریم با آلیس همچنان بهترین مصاحبه با اوست؛ آرامتر، صریحتر و بیاحتیاطتر از مصاحبههای بعدی است. او پس از اینکه «شناخته شد»، محتاط شد. مصاحبهکنندگان میتوانستند از میان هر جا بیرون بپرند و سعی کنند شما را غافلگیر کنند. آلیس از نقلقول نادرست وحشت داشت، بنابراین به نظر میرسید چیزهایی را میگوید که با فکرش دقیقاً مطابق نیست. او از سؤالات گمراهکننده متنفر بود.
اما همچنین، گریم و آلیس هر دو اهل SoWestO (جنوب غربی انتاریو) بودند و به یک دانشگاه رفته بودند: دانشگاه وسترن انتاریو، جایی که آنها کلاس برخی اساتید مشابه را درک کرده بودند؛ چون از یک نسل بودند. آنها بچههای دوران رکود (متولدان ۱۹۳۱ و ۱۹۳۴) و در طول جنگ جهانی دوم کاملاً عقلرس بودند، در حالیکه من تا حدودی جوانتر بودم (من در ۱۹۳۹ دنیا آمدم). من جنگ را به یاد میآوردم، البته نه بهخوبی، و اصلاً در دوران رکود حضور نداشتم. بنابراین آنها از نظر پیشینه، اشتراکات بیشتری نسبت به من داشتند. گریم عادت داشت بگوید که اگر به من دل نمیباخت، با آلیس میبود.
[۳]
کتاب بزرگ بعدی آلیس، «زندگی دختران و زنان»۱۱ (۱۹۷۱) بود. فکر میکنم از این هشدارِ محتوایی که محتوا را هم لو میداد، لذت خواهید برد. آلیس مطمئناً از آن لذت میبرد! او عاشق خندیدن بود.
«هشدار محتوا: متن شامل اشاراتی به قتل، مرگ در اثر خودکشی و افکار خودکشی، و نیز سوءاستفادهٔ جنسی، ازجمله تعاملات جنسی بین یک بزرگسال و یک نوجوان است. متن همچنین شامل زبان قدیمی و توهینآمیز پیرامون نژاد و شرایط سلامت روان است که فقط از طریق نقلقولها بازتولید میشوند.»۱۲
بله، زمانی امکان نوشتنِ رکوپوستکنده و واقعبینانهتر وجود داشت. چیزی که نویسندگان بهعنوان وظیفهٔ هنری خود میدانستند. کمی افکار خودکشی هرگز بد نبود. بههر حال، مردم فکر میکنند در شهرهای کوچک و بهطور کلی زندگی چطور میگذرد؟ و راستی چه فکری میکنند دربارهٔ شیوهٔ صحبت افراد در خلوتشان و وقتی که یک سخن عمومی نیست؟
[۴]
آلیس همیشه میگفت «زندگیها»۱۳ یک رمان است، اگرچه منتقدان تمایل داشتند آن را مجموعهای از داستانهای بههمپیوسته تلقی کنند. در سال ۲۰۱۵ دو سال پس از اینکه آلیس برندهٔ نوبل شد، بسیاری از ما متوجه شدیم که او تا حدودی در حال کنارهگیری است، بههمین دلیل در مراسم شرکت نکرد. از من خواسته شد که کاری روی آثارش بنویسم؛ برای «درسنامهٔ کمبریج»۱۴ به ویرایش دیوید استینز۱۵.
من هم وظیفهٔ تجزیهوتحلیل «زندگیها» را بهعنوان یک رمان بر عهده گرفتم و نشان دادم که چگونه همهٔ بخشهای آن با هم جور در میآیند.
یکی از فصلهای این اثر با عنوان «تغییرات و مراسم»۱۶، حول محور احوالات یک معلم موسیقی است که در نهایت خود را غرق میکند. اگرچه ابتدا او را در حال اجرای اُپِرِتهای دبیرستان در شهر جوبیلی۱۷ میبینیم. آلیس تعدادی از این اپرتها را نام میبَرَد؛ نامهایی مانند «شوالیهٔ خندان» یا «آواز در باران» یا «عاشقانههای لباسهای عتیقه». نامهایی که همه واقعی به نظر میرسیدند، اما وقتی سعی کردم آنها را پیدا کنم، نتوانستم. پس با آلیس تماس گرفتم:
من: آلیس، تو همهٔ آن اپرتها را اختراع کردی، مگر نه؟
آلیس (با ریزخندی مکارانه): «بله. بله، من این کار را کردهام.»
بله؛ آلیس میتوانست کاملاً و فوراً شیطنت کند، و آنهم نهفقط در نوشتههایش.
مثلاً هر دوی ما در زمانی موهای تیره و مجعد داشتیم. تقریباً همقد بودیم. و آلیس روزی به من گفت: «من روی سکوی قطار ایستاده بودم و مردی به من نزدیک شد و گفت: تو مارگارت اتوود هستی! گفتم: بله خودمم! و بعد ما مکالمهای بسیار جالب در مورد روشهای کاری تو (مارگارت) و اینکه از کجا الهام میگیری، داشتیم.»
یا وقتی زمان چرخید و چرخید و هردو گیسسفید شده بودیم، پس از اینکه آلیس برندهٔ جایزهٔ نوبل شد، مردم به من نزدیک میشدند و زیر لب زمزمه میکردند: «تبریک میگویم!» من میپرسیدم: «برای چی؟» میگفتند: «میدونید دیگه؛ برندهشدنِ اون جایزههه!» بعد از مدتی دیگر سعی نکردم توضیح دهم و فقط با فروتنی زیر لب گفتم: «متشکرم.» اگرچه تشکرها واقعاً برای آلیس بود!
[۵]
یکی از همکاران نویسنده که در حال انجام یک قطعهٔ ژورنالیستی در مورد آلیس بود، از من خواست که چند خطی بنویسم. همانطور که در بالا توضیح دادم، فقط چند خط کافی نبود. اما او سؤال مهم دیگری داشت: چرا دربارهٔ کار آلیس نوشتههای کمی پدید آمدهاند؟ بخشی از پاسخ من چنین بود:
فکر میکنم بخشی از مشکل این است که مردم نمیدانند چه بگویند. آلیس «مسائل سیاسی روز» را در کانون اثر قرار نمیدهد. او کلاسهای درس بسیاری را بهشکلهای مختلف در جنوب انتاریو و بریتیش کلمبیا برگزار کرده و میکند، اما این روزها «کلاس» در دستور کار محافل انتقادی و دانشگاهیِ مقاطع تکمیلی (ارشد و دکتری) نیست که منجر به انجام پژوهش شود. بهعلاوه او پیر، سفیدپوست و نیمهروستایی است. نوشتن از شهرهای کوچک قلمرو اوست و دانشگاهیان جوانتر چیز زیادی در مورد این نوع نگارش نمیدانند (اگر اصلاً چیزی بدانند). و اگر هم کسی در دانشگاه زحمت فکرکردن به آن قلمرو را به خود بدهد، پیشفرضش آن است که چنین افرادی احمق یا راستگرا و امثال اینها هستند.
آلیسِ لعنتی آنقدر خوب بود که نتوان بهکلی نادیدهاش گرفت و خلاقیتش را در خشکی و بیابان هدر داد، اما در عینحال او مجبور بود راه خود را از میان خارها باز کند. او از هر دو طرف تحت فشار بود: از یکسو تمسخر از طرف مردمانِ شهرهای کوچک (مینویسی؟ چقدر متظاهرانه! فکر میکنی کی هستی؟)، و از طرف دیگر تکبر و سرسنگینی از طرف روشنفکرنماهای مغالطهکارِ «شهر».
او از جوانی باید از موانع زیادی عبور میکرد. در خانواده پولی برای تحصیلش مهیا نبود و او با نوعی بورسیهٔ تحصیلی به دانشگاه وسترن انتاریو رفت به این معنی که شما باید در کافهتریا هم میزها را تمیز کنید. خدمت به همکلاسها در فضای تحقیرکنندهای در جریان بود و بعد از مدتی هم دانشگاه وسترن بورسیهاش را تمدید نکرد. و بعدش هم مادری به دشواریهای او اضافه شد: دو و سپس سه بچهٔ کوچک. او ثابت کرد میتواند بنویسد. درست در زمانیکه بهعنوان «زن خانهدار» نادیده گرفته میشد
در سالهای بعد، با آلیس بهعنوان نوعی مادربزرگ دوستداشتنی رفتار میشد که حکمتهای خانگی را نشر میداد. باز هم یک برخورد مزخرف دیگر! او هرگز یک خانم مسن شیرین یا یک خانم جوان شیرین نبود. او زیر ظاهر لبخند، یک چهرهٔ سفتوسخت بود.
[۶]
آخرین باری که او را دیدم، حدود سه سال پیش بود؛ او هنوز لبخند میزد، اگرچه زیاد صحبت نمیکرد. ما در پورتهوپ۱۷ ناهار خوردیم. با جین اورکهارت و همسرش تونی که آن زمان در شرایطی مشابه آلیس قرار داشتند و دختر آلیس، جنی، و خواهرم روث. همنشینی آرام و دلپذیری بود. شک دارم که آلیس اسم من را میدانست؛ اما معلوم بود چهرهام را میشناسد. روی مبل نشستیم و دست همدیگر را گرفتیم. وقتی زمان رفتن فرارسید، او برای خداحافظی مشایعتم کرد، همانطور که هر کس دیگری این کار را میکند. حالا شاید تصدیق کنید که چرا فقط یک نقلقول کوتاه و شتابزده کافی نبود و نیست!
۱این یادنوشت را مارگارت اتوود (نویسندهٔ پیشکسوت کانادایی) در روز چهارشنبه ۱۵ مهٔ ۲۰۲۴ در حساب کاربری خود در شبکهٔ ساباستک به نشانی زیر منتشر کرده است:
https://margaretatwood.substack.com/p/alice-munro
2Audrey Thomas, author of the excellent Songs my Mother Taught Me
3Jane Urquhart, author of the magic Away
4Dance of the Happy Shades
5Governor General’s Award
6G.G
7Graeme Gibson
8House of Anansi
9Anthology
10Weaver
11Lives of Girls and Women
12From: Super Summary
13Lives
14Cambridge Companion [to Canadian Literature]
15David Staines
16Changes and Ceremonies
17Jubilee
17Port Hope [Ontario]