مژده مواجی – آلمان
نینا، مسؤل پروژهٔمان، برای بار دوم ازدواج میکرد و تصمیم گرفته بود که به ادارۀ ثبتاحوال برود و بعد از مراسم با افراد محدودی از نزدیکانش برای صرف ناهار به رستوران بروند. او قرار بود ما را برای جشن عروسیاش دعوت کند. به پیشنهاد همکاران قرار شد او را سورپریز کنیم؛ ساعت یازده صبح روبهروی ادارۀ ثبتاحوال جمع بشویم، با گلِ آفتابگردان به استقبالش برویم و بعد دوباره راهی محل کارمان شویم. البته من چند روزی مرخصی داشتم و میخواستم بعد از مراسم به خانه برگردم.
صبح زود لباسی با زمینۀ کرم و نقش آسمانی، سفید و سیاه پوشیدم و به روی آن پلیور جلو باز آسمانی به تن کردم. نگاهی به خودم در آینه انداختم و جورابشلواریِ نازکِ رنگِ پا را که با رنگهای لباس متناسب بود، انتخاب کردم. پلههای آپارتمان را پایین آمدم که با دوچرخه راهی کار شوم. وارد انبار دوچرخه که شدم، دهانم باز ماند. چرخ عقب دوچرخهام پنچر شده بود. دوچرخۀ کهنۀ دخترم را که مدتها بود از آن استفاده نکرده بود، از انبار بیرون کشیدم. دوچرخهاش یک شماره کوچکتر از دوچرخۀ خودم بود. چرخهایش را فشار دادم. انگشتهایم در آن فرو رفتند. با خودم گفتم: «بادکردن وقت میگیرد. تازه اگر هم بادش کنم، با هر پمپزدنی عرق میکنم و باید با بوی عرق سر کار بروم. راحتتر نیست با مترو بروم؟ نه، با دوچرخهٔ دخترم میروم.»
سوار بر دوچرخه راهی کار شدم. زین دوچرخه پایین بود و چرخها کمباد. با پاهای جمعشده، حرکت سنگین و آرامِ لاکپشتوار پدال زدم. با زحمت و نفسزنان در مدتی طولانیتر از همیشه به محل کار رسیدم و دوچرخه را روبهروی محل کار قفل کردم.
در محل کار با همکاران برنامۀ رفتن به روبهروی دفتر ثبتاحوال را ریختیم. بهجز باستیان و من، بقیه میخواستند با مترو به آنجا بروند. یک ساعت قبل از رفتن، سریع به دوچرخهفروشی نزدیک محل کارمان رفتم تا چرخهای دوچرخه را باد کنم. همیشه بیرون از فروشگاه شیلنگ درازِ پمپِ اتوماتیک از گیرهای آویزان بود.
آنجا مرد جوانی با بازوهای ورزیده مشغول بادکردن دوچرخهاش بود. کارش که تمام شد، نگاهی به من انداخت و گفت: «میخواهید دوچرخۀ شما را هم باد کنم؟»
نگاهی به ماهیچههای بازوهایش که مانند تیوب دوچرخه برآمده بود، انداختم و جواب دادم: «چرا که نه!»
مرد جوان با فشار زیاد چرخهای جلو و عقب دوچرخه را باد کرد. چرخهای ورقلمبیده را با انگشتهایم فشار دادم، تشکر کردم و دوچرخه را دوباره روبهروی محل کار قفل کردم. به دفتر رفتم، وسایلم را برداشتم و منتظر باستیان ماندم که با هم راهی شویم. بقیه با مترو راه افتاده بودند.
وقتی هردومان به طرف دوچرخهمان رفتیم، دستم را به دهانم گذاشتم. تیوب چرخ جلو ترکیده بود و مانند زبان سگِ تشنه از چرخ بیرون افتاده بود. باستیان گفت: «با هم به فروشگاه دوچرخه برویم تا پنچرگیری کنند؟»
با لبهای افتاده جواب دادم: «خیلی طول میکشد و به دیگران ملحق نمیشویم. تو حرکت کن، من هم با مترو میآیم.»
باستیان موافقت کرد و راه افتاد. دوچرخه را باید با خودم میبردم که در چند روز مرخصیام یک تعمیر اساسی بشود. جلو دوچرخه را بالا گرفتم و کشانکشان به روی چرخ عقب کشیدم و به طرف ایستگاه مترو رفتم. لحظهای میایستادم، نفسی تازه میکردم و دوباره دوچرخه را که مانند کیسۀ سنگین پر از سنگی میکشیدم. دوچرخه را آهسته از پلههای مترو پایین بردم و با آن سوار مترو شدم. دوچرخه را محکم در دست گرفته بودم که نیفتد. بعد از دو ایستگاه پیاده شدم. صف آسانسورِ بالابرِ بزرگِ مترو طولانی بود. به ساعت نگاهی انداختم. چیزی به یازده نمانده بود. با دوچرخه به طرف پلهبرقی رفتم و محکم فرمان آن را در دست گرفتم. پله حرکت کرد و دوچرخه کمی کج شد. هر چه پله بالاتر میرفت، دوچرخه کجتر میشد و چرخِ جلو بالا میفت و از پله فاصله میگرفت. سنگینی دوچرخه روی بدنم افتاد. با دوچرخه بهطرف عقب سُر خوردم و پاهایم از تعادل خارج شدند و بالا رفتند. دستی از پشت مرا محکم گرفت. دستی دیگر از بالای پله دراز شد: «دستتان را به من بدهید.» او دستم را گرفت و همراه با دوچرخه با تمام قدرت به بالا کشید. بعد دوچرخه را چند لحظه گرفت و من نفسنفسزنان کیف دستیام را که روی زمین پهن شده بود، برداشتم.
طبقۀ بعدی را با آسانسور بالا رفتم. قلبم تندتند میزد. به سطح زمین که رسیدم، دوچرخه را به میلهای قفل کردم. نگاهی به آن انداختم. دوچرخه با زبان بیرون افتادهاش به من پوزخند میزد. با قدمهای تند به طرف کوچهای رفتم که ادارۀ ثبتاحوال در آن بود. به در اداره که رسیدم، بادکنکهای سفید و بنفش در هوا در حال اهتزاز بودند و نینا گلهای آفتابگردان را در دست داشت.