مدامِ خالیِ این روزها؛ دو شعر از فرناز جعفرزادگان

فرناز جعفرزادگان – ایران

 

۱

از رفتن

 از مدامِ خالیِ این روزها

که دلگیر می‌آید و می‌رود

و شدن‌های تموز 

به ماندگاری بَرَد در جهانِ برده 

از فراوانیِ دست‌ها 

چهره‌هایی مدفون در برف 

و برف

 برف 

که مرا به خویش می‌خواند

تو همرنگ شب دلباختهٔ آسمان بودی 

که ستاره‌های زیادی را در خود جا دادی

ما تداعیِ آغازیم در خلسهٔ اکنون 

رفتن همیشه رفتن نیست 

گاهی ایستادن است 

با قامتی نشسته 

۲

پوست از پوست کنده می‌شد، 

چرک روی چرک 

با دندانم به همدردی نشسته‌ام 

که درد واژه‌ها را می‌گیرد و دهان را می‌بلعد 

دلهرهٔ لحظه

 به‌دنبال لحظه‌ای دیگر می‌گردد

گاهی از تاریخ پرت می‌شوم

 و صدای سگ به خود می‌آورَدَم

گربه‌ای له‌شده زیر چرخ‌های رانده به جاده…  

و چرخ‌هایی که هر چه می‌چرخد 

غمی فرو می‌ریزد از گوشهٔ چشم

و افسوس

 که افسوس با غم زیباتر است

من هماغوشی گرگ و باران را دیده‌ام که چگونه از آن خورشید می‌تابد 

زندگی صاعقهٔ عمیق کوه بود 

تا به‌حال هماغوشی شیر و خورشید را دیده‌ای 

که چگونه باران می‌آید؟!

ارسال دیدگاه