مژده مواجی – آلمان
در تاریکی صبح زود زمستانی، به طرف ایستگاه زیرزمینی مترو راه افتادم. سرما به صورتم هجوم میآورد و دستهایم را در جیب پالتوم فرو برده بودم. تکوتوکی از خانهها، آنها که روز را زودتر آغاز میکنند، چراغهایشان روشن بود. آنها که هنوز خودشان را در لابهلای پتوهای گرمشان پیچیده بودند، چراغهایشان خاموش بود.
پیادهرو خیابان فرعی را پیچیدم و به پیادهرو خیابان اصلی وارد شدم. تردد ماشینها بیشتر شد. از دور مردی را دیدم که در روزهای اخیر چند بار در ایستگاه مترو نشسته روی نیمکت، دیده بودمش. از روبهرو میآمد. مرد میانسالِ درشتاندامی، با کاپشن سیاه، شلوار جین و کفش ورزشی که تندتند راه میرفت، کفشهایش را روی زمین میکشید و زیر لب نجوا میکرد. انگار عجله داشت تا به قطار برسد. با هم به پلههای مترو رسیدیم. هنگام پایینرفتن از پلهها نفسنفس میزد. به طبقۀ میانی مترو که رسیدیم، خم شد و توی زبالهدان نگاهی انداخت. آنچنان خم شد که شلوارِ شلوولش سُر خرد و بالای باسنش پیدا شد. حتماً دنبال بطریهای نوشیدنی خالی بازیافتی میگشت. بطریهایی که میتواند در سوپرمارکت تحویل دهد و بابت هر کدام بیستوپنج سنت بگیرد.
از پلههای طبقۀ میانی مترو پایین رفتم و در طبقۀ پایین، روی سکوی ایستگاه منتظر قطار خط ۲، خط مسیر محل کارم، شدم. روی تابلو دیجیتال نشان میداد که پنج دقیقه تا آمدنش مانده. از سرمای بالای زمین خبری نبود. دستهایم را از جیبم بیرون آوردم و نگاهی به پلهها انداختم. مرد میانسال تندتند از پلهها پایین آمد. با کفشهایش خشخشکنان اول خم شد و نگاهی به زبالهدان آنجا انداخت. نجواکنان با دست خالی روی نیمکت سکو نشست. کلاه سیاه بافتنیاش را کمی بالا کشید. با دستهایش شالگردن بافتنی سفید و سبزش که نشان تیم فوتبال شهر هانوفر بود، شُل کرد. با صدای بلند گفت: «دوباره باختیم.»
با چشمهای فرورفتهاش هر کسی را که وارد ایستگاه میشد، برانداز میکرد. کمی زیر لب نجوا کرد و بعد با صدای بلند گفت: «امروز خوابم برد.»
قطاری آمد و نگه داشت. مرد میانسال به قطار چشم دوخت؛ از لحظۀ ایستادن، سوار و پیادهشدنِ افراد تا حرکت قطار و ناپدیدشدنِش در تونل.
قطار بعدی آمد. تعدادی پیاده و تعدادی سوار شدند. مرد به آنها نگاه کرد، حرکت قطار را تا جایی که چشم قادر به دیدنش بود، دنبال کرد.
به نجواکردنش ادامه داد.
قطار خط ۲ که رسید، با خودم فکر کردم، بقیۀ قطارها را سوار نشده، حتماً این یکی را سوار میشود. به داخل قطار رفتم. در بسته شد. مرد هنوز روی نیمکت نشسته بود و دستهایش را روی زانوهایش فشار میداد. در نشستن هم عجله داشت. با چشمهای فرورفتهاش به قطار چشم دوخته بود. دنبال کسی میگشت؟ قطار حرکت کرد و جلو چشمانش در تونل محو شد.