تازه‌ترین رمان حسین رادبوی، با عنوان «زنی که من بودم» منتشر شد

همراه با بیوگرافی نویسنده و بُرشی از این رمان به انتخاب ایشان 

رسانهٔ همیاری – ونکوور

تازه‌ترین رمان حسین رادبوی، نویسندهٔ ساکن ونکوور با عنوان «زنی که من بودم» منتشر شد. او با اعلام این خبر نوشت:‌ «تقدیم به زنانِ برپاخاستهٔ سرزمینم که پرچمدارِ آزادیخواهیِ زمانه‌اند؛ نگارش رمان دوم من به‌نام «زنی که من بودم»، چهار سال از اوقاتِ فراغت و تنهایی مرا به خود اختصاص داد. چهار سالی که طیِ آن، اگر با کاراکترهای مثبت و منفیِ رمان، درگیر نمی‌بودم، ایامِ تهدیدآمیز و ناپایدارِ ویروس کرونا بر من سخت‌تر می‌گذشت.»

نویسنده خودش را این‌گونه معرفی می‌کند:

«حسین رادبوی هستم، عاشق شعر و داستان. عشقی که پایه‌گذارِ آن، قصه‌های ساده و جذاب مادرم بود. مادری که برای آرام‌کردنِ بچه‌های متعدد و ریز و درشتِ خود، به قصه‌گویی متوسل می‌شد. و همان‌طور که بعدها خودش می‌گفت، هرگاه کفگیرش به تهِ دیگِ قصه‌هایش می‌خورد، به قصه‌بافی می‌پرداخت تا سرِ ما را گرم کند و خودش هم دمی بیاساید.

از همان نوجوانی، عضو پروپاقرصِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم و از قصه‌های خانم مولود عاطفی (قصه‌گوی رادیو و تلویزیون) که ماهانه به کتابخانهٔ ما می‌آمد، لذت می‌بردم و روزهای تابستان‌هایم با داستان‌خوانی پُر می‌شد.

ساعت انشا، برایم لذت‌بخش‌ترین درسِ مدرسه بود و نوشته‌هایم نمره‌های خوبی می‌گرفت. همین تعلق خاطر در من ادامه پیدا کرد و از همان سال‌ها، جسته‌گریخته، شعری و داستانکی می‌نوشتم و به بعضی مجله‌ها می‌فرستادم. اوایل دههٔ ۱۳۶۰، که سال‌های بگیروببند و سرکوبِ جریان‌های سیاسی فعال بود، دامنِ من و فرامرز پورنوروز را هم گرفت که چند سالی را با آوارگی و حفظ جان، سر کردیم. ما که همفکرِ سیاسی و رفیق گرمابه و گلستان بودیم، بهترین اوقاتمان، زمانی بود که داستان‌ها و دلنوشته‌هایمان را برای هم می‌خواندیم و در صورت تأیید، به مجله‌های آن دوره می‌فرستادیم. یکی از داستان‌های من به‌نام « اَنار و پسرش اقبال»، و داستانی از فرامرز پورنوروز در بخش فرهنگیِ مجلهٔ جوانان چاپ شد. داستان فرامرز به‌عنوان برگزیدهٔ سال با تقدیرنامه‌ای از طرف مسئول ادبی، یک بارِ دیگر هم چاپ شد. البته با نام مستعار هر دو ما.

تازه‌ترین رمان حسین رادبوی، با عنوان «زنی که من بودم» منتشر شدهمراه با بیوگرافی نویسنده و بُرشی از این رمان به انتخاب ایشان  #ادبیات #کتاب #کانادا #ونکوور #معرفی_کتاب
حسین رادبوی

در ونکوور، از تداوم دوستی و همفکری‌های ادبی‌ام با فرامرز و برادرم علی رادبوی، سود بردم و از کلاس‌های داستان‌نویسیِ استادم محمد محمدعلی بسیار آموختم و لذت بردم و آموخته‌هایم را به‌ کار گرفتم. اولین رمان من به‌نام «سقف بلند تنهایی» سال ۱۳۹۵، و مجموعه‌شعرم به‌نام «فریاد زیر خاکستر» سال ۱۳۹۸ و دومین رمانم به‌نام «زنی که من بودم» سال ۱۴۰۱ به چاپ رسید.»

در ادامه، بُرشی از این رمان را به‌انتخاب نویسنده خواهید خواند. خوانندگان گرامی لطفاً توجه داشته باشند که این متن حاوی محتوای اروتیک است.

* * *‌ * *

هوای گرم و آفتابی، همه را به ساحل زیبای اقیانوس آرام کشانده بود. ماهرخ هم از گوشهٔ تنهایی خانه‌اش خسته شده و به ساحل آمده بود. بعد از دقایقی قدم‌زدن روی ماسه‌های نرم و مرطوب، به سمت نیمکت همیشگی، زیر سایهٔ بید مجنون رفته بود و فارغ از قیل‌وقالِ پیرامون، نگاهش به چشم‌اندازِ دور و فکرش درگیر خوابی بود که از برادرشوهرش، باردار شده و دوقلو زاییده بود. کسی از ماجرای بین او و حَمه‌کریم بویی نبرده بود. اما بعد از سال‌ها، دلش می‌خواست داستان را برای کسی تعریف کند و بار آن را از روی دوشش بردارد. ولی یارِ غار و هم‌صحبتی جز خودش نداشت. گویی برای بار چندم بود که خطاب به کسی درون خویش می‌گفت: آن شب چقدر توضیح دادم تا خیالش راحت شود و بگذارد کنارش دراز بکشم و دست‌های زُمختش را در دستم بگیرم. گفتم برادرت با بچه‌ها رفته شهر و هنوز برنگشته، کسی هم غیر از من و تو اینجا نیست. اما او نگران بود.

خوب یادم هست، بعد از رفتنِ شوهرم به شهر، بیشتر از یک متر برف بارید و راه آبادی بسته شد. در زمستان‌های برفی، گرگ‌ها اطرافِ آبادی‌ها پرسه می‌زدند و مردم کمتر از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند. حمه‌کریم بعد از اینکه به آب ‌و علفِ گاو و گوساله‌ها رسیدگی کرد، پایین کرسی نشست تا گرم شود. من هم نشستم لبهٔ کرسی و به او خیره شدم. نگاهم را که روی خودش احساس کرد، سرش را پایین انداخت. گفتم:

– انگار سَرَت شپش گذاشته پسر! خزینهٔ آبادی هم که خرابه، می‌خواهی آبِ گرم درست کنم تا سر و بدنت را بشویی؟

حمه‌کریم که از خارشِ تن و بدنش ذله شده بود، با خوشحالی قبول کرد و دستم را بوسید. همیشه برای نشان‌دادنِ سپاسگزاری از کسی، دستش را می‌بوسید. به‌اندازهٔ کافی آب گرم کردم و شام خوبی هم پختم.

او زمستان‌ها با یک منقلِ زغالی، آلونک کوچکش را گرم می‌کرد و می‌خوابید. بعضی شب‌ها هم در اتاق ما، پایینِ کُرسیِ تنوری که تا صبح گرم می‌ماند، شب را به روز می‌رساند. آن شب هم منقلِ خودش را آماده کرد و رفت تا بخوابد. نیمه‌های شب به سُراغش رفتم و گفتم از تنهایی می‌ترسم و نمی‌توانم بخوابم. از او خواستم به اتاق ما بیاید و آنجا بخوابد. اول نمی‌خواست قبول کند. بعد، ترس و ناراحتی مرا که دید، غیرتی شد و همراهم آمد. کرسی حسابی گرم بود. رختخواب او را در یک‌ طرف کُرسی و جای خودم را هم طرف دیگر آماده کرده بودم. سرهایمان از هم دور و پاهایمان به هم نزدیک بود. درِ خانه را مثلِ همیشه از پشت بستم و زیرِ کرسی دراز کشیدم. فکر می‌کردم حمه‌کریم که تن و بدنش تمیز شده بود، بعد از خستگیِ روزانه زود بخوابد، اما با تکان‌هایی که می‌خورد، معلوم بود هنوز بیدار است. داشتم با خیالاتم کلنجار می‌رفتم که آیا این کار درست است؟ او به برادرش نخواهد گفت و من از این کارم پشیمان نمی‌شوم؟ گمان نمی‌کردم به برادرش چیزی بگوید. با خودم فکر می‌کردم او که هیچ دلِ خوشی از برادرش ندارد و از من هم غیر از خوبی چیزی ندیده. پس اگر بخواهم که نگوید، نمی‌گوید. حالا هم که نمی‌خواهم او را اذیت کنم. فکر نمی‌کنم در عمرش با هیچ زنی خوابیده باشد. بیخود نیست بعضی وقت‌ها تمیزکردن طویله را طول می‌دهد تا خودش را به کره‌الاغ بمالد. مادرمرده چه‌کار کند آخر؟ احتیاج دارد دیگر. مگر من خودم احتیاج ندارم؟ وقتی هیچ زنی او را آدم حساب نمی‌کند، باید یک خاکی بر سرِ خودش بریزد دیگر.

ماهرخ دلش می‌خواست هوسی را که به تن و جانش افتاده بود، عملی کند. اما لحظه‌ای از خود، شرم می‌کرد و پا پس می‌کشید و لحظهٔ دیگر ترس و واهمه‌اش را پس می‌زد و مصمم می‌شد. حس می‌کرد کسی در درونش او را تشویق به پیشروی می‌کند: مگر چه خطایی می‌خواهی بکنی؟ غیر از این است که می‌خواهی شیرین‌ترین لذتِ زندگی را به او بچشانی؟ لذتی که خودت هم از آن بی‌بهره بوده‌ای. یادت نیست زن‌های هم‌‌سن‌وسالت با چه آب‌وتابی از ناز و نوازش شوهرهایشان تعریف می‌کردند و می‌خندیدند، اما تو چی؟

تازه‌ترین رمان حسین رادبوی، با عنوان «زنی که من بودم» منتشر شد همراه با بیوگرافی نویسنده و بُرشی از این رمان به انتخاب ایشان  #ادبیات #کتاب #کانادا #ونکوور #معرفی_کتاب

و هم‌زمان به خود می‌گفت: خجالت می‌کشم. باید او را به حالِ خودش بگذارم. فکر نمی‌کنم جرئت کند به زن‌برادرش جورِ دیگری نگاه کند؟ اگر قبول نکند، فردا چطور به روی او نگاه کنم؟ نه، نباید خطا کنم.

درگیرِ بکنم‌-‌نکنم با خودش بود و داشت تصمیمی را که گرفته بود، سبک‌سنگین می‌کرد. از زندگی‌اش خرسند نبود. احساس می‌کرد کلاه سرش رفته‌. دلش می‌خواست کاری کند و برای تسکینِ حسِ غبنِ خود، یک‌بار هم که شده، مثلِ زن‌های دیگر نباشد و برخلافِ جریانِ جویبارِ زندگی شنا کند و رضایت و لذتِ اندکی بر دامنِ خود بریزد. این واقعیتِ قضیه بود و خواستهٔ پنهانِ دلش. اما انگار جرئت نمی‌کرد این نیاز را برآورده کند.

حمه‌کریمِ شیرین‌عقل هم در حال‌و‌هوای خودش بود. توانِ اندیشه و خیال‌پردازی بچگانه‌اش، دامنهٔ ناچیزی داشت. در رختخواب گرم و نرمی که برایش مهیا شده بود، با آرامشی آمیخته به نگرانی، خود را سپرده بود به دستِ حوادث. دلش می‌خواست بی‌هیچ واهمه‌ای، لحظه‌های شیرین مهربانی ماهرخ را زیرِ دندان‌هایش مزه‌مزه کند. ماهرخ برای او آب گرم کرده بود تا تن و بدنش را بشوید. لباسِ تمیز و راحتی به او داده، با مهربانی حرف زده و غذای لذیذی هم پخته بود.

حمه‌کریم، تنها دلیلی که برای آن‌همه لطف و مهربانی می‌توانست پیدا کند، این بود که زن‌برادرش از تنهایی ترسیده و به کمکِ او احتیاج پیداکرده، پس باید کمکش کند. شاید هم بدون آنکه در پیِ هیچ دلیلی باشد، داشت از آن‌همه خوشبختی لذت می‌بُرد.

* * *

بید مجنون با مهربانی، چتری بر سرِ ماهرخ برافراشته بود و به او فرصت می‌داد تا لحظات آن شب را مرور کند: سرم را بلند کردم ببینم در چه حال است. انگار هنوز خوابش نبرده بود و با بی‌قراری در جای خود وول می‌خورد. کمی جابه‌جا شدم و خودم را به‌ طرف او کشیدم. پایم که به ساقِ پایش خورد، فوری خودش را جمع کرد. یادِ خاطراتِ بچگی‌ام، زیرِ کرسیِ ‌خانهٔ ایوب افتادم. با خودم گفتم آن‌وقت، ایوب بود که پایش را به‌طرف من دراز می‌کرد و حالا این من هستم که تمنایِ این مردِ بیچاره‌تر از خودم را دارم. خواستم کمی هم نزدیک‌تر شوم و دوباره او را لمس کنم، اما باز دودل شدم و بگومگوی دیگری در درونم شروع شد.

آیا واقعاً می‌خواهم این کار را بکنم؟ یعنی او راضی می‌شود به ناموسِ برادرش دست‌درازی کند؟

نترس دختر، او رامِ دستِ تو و تشنهٔ نوازش است. خوب می‌دانی که دلِ خوشی هم از برادرش ندارد. تو که با میل و رضایتِ خودت زنِ این پیرِمرد نشده‌ای. او با پول تو را به دست آورده‌ و از تو مثلِ یک کُلفت و دستگاهِ فرش‌بافی استفاده می‌کند. حالا که از دستش راهِ فراری نداری و هوسی به سَرَت افتاده یا دلت بچه می‌خواهد، به حرفِ دلِ خودت گوش کن. هر چه بادا باد! این فرصت همیشه به دست نمی‌آید. او هرچقدر هم دیوانه باشد، مرد است. مردِ جوانی که می‌تواند تو را به خواسته‌ات برساند و آرامت کند. یادت نیست چطور آن کره‌الاغ را بغل کرده بود، فکر می‌کنی دستِ رد به سینهٔ تو می‌زند؟

آره، یادم هست. این بیچاره حتی در خیالش هم نمی‌گنجد که روزی دستش به زنی مثلِ من بخورد. حالا بماند که بخواهد با من بخوابد.

بدنم داغ بود و احساسِ تشنگی می‌کردم. به هوایِ پیاله‌ای آب، بلند شدم. از وول‌خوردنش معلوم بود که بیدار است. گفتم:

– حمه‌کریم هنوز نخوابیدی؟

– نه سرم درد می‌کند، نمی‌توانم بخوابم.

– تو هم حتماً مثل من تشنه‌ای.

پیالهٔ آب را که به او دادم، دستم را بوسید. حین سرکشیدن آب، انگشتانش می‌لرزید. کفِ دستم را که بر پیشانی‌اش گذاشتم، داغ بود. موهایش را نوازش کردم و گفتم: به استراحت احتیاج داری کریم جان! سرش پایین بود و جرئت نمی‌کرد به چشم‌هایم نگاه کند. انگار اولین بار در زندگی‌اش بود که می‌شنید کسی به او کریم جان می‌گوید.

او مثل برادرش زشت نبود. اگر لکنت زبان نداشت و عقلش کمی درست کار می‌کرد، شاید دخترهای زیادی خاطرخواهش می‌شدند. ماهرخ به‌‌آرامی کنارش نشست، سر و گردنش را نوازش کرد و گفت:

– نگران نباش! سردردت هم خوب می‌شه. نترس! هیچ‌کس اینجا نیست. فقط تو هستی و من. خُب! حالا به من نگاه کن.

اما حمه‌کریم خودش را جمع می‌کرد و بیشتر از آنکه به سر و سینهٔ ماهرخ نگاه کند، چشمانِ نگرانش، از هراس ورود ناگهانی برادر، به درِ خانه بود. ماهرخ به نوازش‌هایش ادامه داد، سرِ او را بلند کرد و گفت:

– سردردت خوب شد یا نه؟

حمه‌کریم بدون اینکه حرفی بزند، سرش را بالا و پایین کرد و دوباره دست او را بوسید. ماهرخ وقتی رضایتش را دید، چشم در چشمانش دوخت و گفت:

– به هیچ‌کس، هیچ حرفی نمی‌زنی. فهمیدی چی گفتم؟ به هیچ‌کس. حمه‌کریم دوباره سرش را پایین انداخت و مطیع، با آن زبان الکنش گفت:

– سَه‌رچاوم، سَه‌رچاوم 

ماهرخ با دیدنِ آرامش و حرف‌شنوی حمه‌کریم، جسارتِ بیشتری پیدا کرد و دست به دکمه‌های پیراهن او بُرد. موهای سینه‌اش را که نوازش می‌کرد، قلبِ او زیرِ انگشتانش به ضربان افتاده بود. در آن دلِ ساده‌اش چه می‌گذشت که چنین پرشتاب می‌تپید؟ دستِ بی‌حرکتِ او را به ‌آرامی روی پستانش گذاشت. حمه‌کریم با لرزشی در سراپایش، دستش را پس کشید و با شرم گذاشت روی پاهایش و سعی کرد چیزی را که آن روز در طویله برای پریدن به کره‌الاغ بلند کرده بود، پنهان کند. مثلِ دخترِ به‌دام‌افتاده‌ای بود که انگار راهِ گریزی نداشت و نمی‌دانست چه پیش خواهد آمد و در عین‌حال، کنجکاو بود که ببیند چه خواهد شد. با چشمانی بسته و سری پایین، همچون بره‌ای مطیع، خودش را سپرده بود به دستِ ماهرخ و لذتی که همهٔ وجودش را به جنبش درآورده بود.

ماهرخ در برابرِ آن موجودِ دل‌رحم و بی‌آزار، همچون کارگردانِ خبره‌ای بود که هر حرکتِ او را تعیین می‌کرد. لحظاتی که به آن حال گذشت، سَر حمه‌کریم را در آغوش کشید و دوباره پنجهٔ او را روی پستانِ خود گذاشت و با فشارِ انگشتانِ او بر سینه‌اش، نشانش داد که چه‌کار باید بکند. انگشتانِ ناشیِ حمه‌کریم برای اولین بار نوازشِ پستانِ زنی را تجربه کردند. ماهرخ پستانِ دیگرش را که در دهانش لغزاند، همچون برهٔ گرسنه‌‌ای به مکیدن گرفت؛ بره‌ای که به‌زور از پستانِ مادر گرفته ‌بودندش.

غوغا و هیجانی در درونِ هر دو برپا شده بود. ماهرخ دستِ او را از روی سینه به پایین‌تنه سُر داد و انگشتانِ خود را از لابه‌لای موهای تنِ او پایین‌تر بُرد. چه ذَکَرِ بزرگی، چه داغ! با هر تماسِ دستش، لرزشی بر سراپایِ حمه‌کریم می‌افتاد. لرزشی که ناشی از واهمه و لذتی بود که در وجودِ این پیرپسر انباشته بود. ماهرخ با هر حرکتِ خود، انگار می‌گفت: نگران نباش پسر! این نیمه‌شب، هیچ‌کس اینجا نیست. فقط تو هستی و من. درِ خانه هم قفل است. دراز بکش و راحت باش. خودت را بسپار به من و نگرانِ هیچ‌چیز نباش. من حالا کاری می‌کنم که سردردت خوب شود. دراز بکش کریم جان، دراز بکش!

ماهرخ لحافِ کُرسی را کنار زد و به‌آرامی تنِ خود را به روی او لغزاند و در آغوشش گرفت. قبل از اینکه به سرانجامِ کار برسند، شور و هیجانی بر اندام حمه‌کریم افتاد که خودش را خیس کرد.

آن شب، ماهرخ تصمیمِ خودش را گرفته بود تا در نبودِ شوهر، به خواستهٔ خود برسد. پس ‌از آن دَم که جایی برای شرم و خجالت نمانده بود، دست ‌به‌ کار شد. خودش برهنه شد و او را هم واداشت تا تن‌پوش خیسش را درآورد. حمه‌کریم بدونِ هیچ حرفی، خودش را به دستِ او سپرده بود. دقایقی در کنارِ هم دراز کشیدند و آسودند. اشتیاقِ درآمیختن دوباره ماهرخ را به حرکت واداشت. برخاست و بر میانهٔ کمرگاهِ او که بر پشت دراز کشیده بود جا گرفت. همچون سوارکاری که بر زینِ اسبِ نیاموخته یا غریبه‌ای بنشیند و به آدابِ نشستن و تاختنش آشنا نباشد. اگر مَرکبِ راهواری در برابرش بود، فقط کافی بود خودش را با تاختِ او هماهنگ کند تا به اوجِ لذتِ سوارکاری برسد، اما آنگاه که مرکب، نابلد و نیاموخته است، این سوارکار است که باید میدان‌داری کند تا به کام رسد. ماهرخ قاچِ زین را که در دست گرفت و خیز و واخیز آغاز کرد. مرکبش را در کوچه‌باغ‌های بهشت جولان داد و به خواستهٔ دلش رسید.

آن شب، حمه‌کریم، در کنارِ کسی به آرزوی بزرگِ زندگی‌اش رسیده بود که نه غریبه، بلکه زن‌برادرش بود. اما انگار علی‌رغم نادانیِ خود و همهٔ دلخوری‌ای که از برادرش داشت، می‌دانست که به حریمِ برادر، نباید تجاوز کرد. این بود که گاهی با درماندگی، دست‌ و پایش شُل شده و گاهی بی‌خیالِ همه‌چیز، در لذتی غوطه خورده بود که نوازش‌های ماهرخ به جانش ریخته بودند. در آن میانه، به یادِ شوخی‌های بی‌بی‌سکینه افتاده بود که وقتی او را در کوچه تنها می‌دید، به پایین‌تنهٔ او اشاره می‌کرد و می‌گفت:

– حَمه‌کریم این چیه توی شلوارت قایم کردی؟ گاهی وقت‌ها اگر کسی آن دوروبر نبود، بی‌بی سکینه پیش‌تر آمده بود تا به برآمدگیِ شلوارِ او دستی برساند، که حمه‌کریم خندیده و فرار کرده بود.

او، مردِ رؤیاهای ماهرخ نبود و توانِ آن را نداشت تا آن‌طور که باید عطشِ او را بخواباند، اما غیر از این پیرپسر، مگر مردِ دیگری هم در دسترس بود؟

در بستر شوهر، او همیشه هیچ‌کاره بود و مثلِ بازیچه‌ای، پس از ارضای مرد، پس‌زده می‌شد. اما در کنارِ حمه‌کریم، هرچه بود، احساسِ خوبی داشت. این او بود که عمل می‌کرد و مرد را به حرکت وامی‌داشت که چه‌کار باید بکند. در آخرِ کار هم ندانست از او نطفه‌ای گرفته‌است یا نه. اما دلش خوش بود که به آنچه می‌خواسته، عمل کرده و به لذتی هم رسیده بود. با تنی خسته و خشنود از هوسی که برآورده بود، از کنارِ او برخاسته و در رختخواب خود خزیده بود. صبحِ روزِ بعد، با خروس‌خوان، بیدار شده و حمه‌کریم را آنجا ندیده بود. پس‌ از آن شب، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ‌چیز به روی او نیاورده بود. حمه‌کریم هم غیر از نگاه‌هایی متحیر و سرشار از شرم و سپاس، عکس‌العملی نشان نداده بود، انگار همهٔ آن لحظه‌های شیرین و خوشایند در خواب بر او گذشته بود.

* * * * *

علاقه‌مندان می‌توانند رمان «زنی که من بودم» را با مراجعهٔ حضوری به کتا‌ب‌فروشی پان‌به در داون‌تاون ونکوور خریداری کنند. همچنین امکان سفارش کتاب به‌صورت آنلاین و ارسال آن به همهٔ نقاط دنیا از طریق وب‌سایت این کتاب‌فروشی از طریق لینک زیر امکان‌پذیر است:

https://panbeh.com/product/b0005647-the-woman-who-was-me

ارسال دیدگاه