مژده مواجی – آلمان
شال را دور گردن و دهانم پیچیده بودم. گرمای تنفسم، از زیر شال روی تمام صورتم مینشست. با دوچرخه خیابانها را یکییکی پشت سر میگذاشتم. بهجز فانوسهای خیابانها، از تکوتوکی پنجرهها هم نور بیرون میزد. صبح زود در مسیر رفتن به کار، تاریکی سنگینی میکرد و شهر هنوز بیدار نشده بود.
از خیابان به مسیر عبور دوچرخه در پیادهرو پیچیدم. راهی با پستی و بلندی ناشی از فشار ریشههای درختهای کنار خیابان. در تاریکروشنی از دور زنی را در پیادهرو دیدم که ایستاده بود. ایستادنی شبیه انتظار. نزدیکش که رسیدم، با دست اشاره کرد که نگه دارم. همانطور که دستهایم روی دستۀ فرمان بود نگه داشتم. زنی مسن با چهرهای رنگپریده و موهای وز روبرویم ایستاده بود و کیسۀ نایلونی پر از بستههای پلاستیک در دست داشت. در سرمای پائیز، پلیور و دامنی تا زانو پوشیده بود. بدون جوراب و با صندل تابستانی.
در حالی که با دستش به انبار اشاره میکرد، با چهرهای جدی و چشمهای تنگشده و نگاه میخکوبش پرسید: «به من کمک میکنید دوچرخهام را از انبار بیرون بیاورم؟ دوچرخهام سنگین است و از پلهها نمیتوانم بالا بکشم. وقت دکتر دارم و باید بهموقع آنجا باشم.»
آب دهانم را قورت دادم و در تاریکروشنی نگاهی به پلههایی که کنار در ورودی ساختمان بود، انداختم. پلههایی که به در ورودی انبار زیرزمین منتهی میشد؛ یک ورودی تاریک. هم میخواستم کمک کنم و هم به دلشوره افتادم. نگاهی به اطراف انداختم، شاید سروکلۀ مردی پیدا بشود و این کار را انجام بدهد. لحظهای فیلم ترسناک سکوت برهها در ذهنم نقش بست. مردی که زنها را شکار میکرد. با خودم گفتم چقدر ترسو شدی. تو که همیشه به آدمها کمک میکنی. حتی همین الان هم که به سر کار میروی با همین نیت میروی. خانم مسنی است، کمکش کن.
دوچرخهام را آهسته به کنار پیادهرو بردم و پایۀ نگهداری آن را کشیدم. دوروبر پرنده پر نمیزد. گاهگاهی ماشینی رد میشد.
زن در حالیکه دستش را به طرفم دراز میکرد تا کلید را به من بدهد، گفت: «دوچرخهام قرمزرنگ است و در راهرو پارک شده.»
کلید را از او گرفتم و کولهپشتیام را از سبد دوچرخه بیرون آوردم. موبایلم، دلگرمیام، در آن بود. پلههای کمعرض سیمانی را یکییکی پایین رفتم. در فلزی سنگین را باز کردم. راهرویی تاریک نمایان شد که انتهایش قابلرؤیت نبود. خواستم در را باز نگه دارم، با صدای بلند بسته شد. صحنههایی از فیلمهای ترسناک دیگر در ذهنم نقش بست. روی دیوار کنار در دنبال کلید چراغ گشتم. چراغ روشن نشد. دلم هری ریخت پایین. کورمالکورمال از توی کولهپشتیام موبایلم را بیرون آوردم و چراغش را روشن کردم. نفسی عمیق کشیدم. چشمهایم باز باز بودند و گوشهایم متمرکز روی هر صدایی. دوچرخهای قرمز در راهرو بود. به عقب و جلو کشیدمش تا چرخ جلو روبروی در قرار بگیرد. هر لحظه دوروبرم را نگاهی میکردم مبادا توی سوراخی آدمی قایم شده باشد. یک آن با خودم گفتم: «این خیالات را از ذهنت پاک کن. پاک کن. پاک کن.» و با تمام نیرو دوچرخه را از پلهها بالا کشیدم. دوچرخۀ قدیمی سنگینی بود که انگار با سرب آن را درست کرده بودند. بالا که رسیدم، نفسنفس میزدم. پایۀ نگهداری دوچرخه را کشیدم.
زن مسن با همان صدای جدی و چشمهای تنگش و نگاهی که چشم را سوراخ میکرد، گفت: «تشکر میکنم.»
در حالی که صندلش روی زمین کشیده میشد و کیسهٔ نایلون را در سطل زبالههای بازیافتی میانداخت، ادامه داد: «با حفاظت از محیط زیست، دنیا باید جای خوب و پاکی برای زندگی شود. پاکِ پاک.»
من هم تکرار کردم: « پاکِ پاک.»
سوار بر دوچرخه پدالزنان دور شدم.