رعنا سلیمانی – سوئد
– میدونستی؟
– میدونستی؟
– سرتو از اون زیر بیار بیرون ببینم چی میگی!
– سردمه. من یه زمانی شعر میگفتم، یه دفتر شعر داشتم با چندتا دستخط… نستعلیق، شکسته، تحریری… بیشتر از دهتا دستخط داشتم و یهعالمه شعرای قشنگ…
– آره؟
– خندیدی؟
– اصلاً به تو نمیاد که اهل این حرفا باشی. بیا نزدیکتر تا گرمت کنم.
– نه نه… تکونم نده؛ نباید تکون بخورم. پاهام باید رو به بالا باشه تا قرصا توی رحِمم عمل کنه.
– شنیدم شبیه یه بمب میمونه… هرچی باشه رو میترکونه؛ داری میلرزی؟
– میدونستی من یه بچه داشتم؟!
– نه بابا! چیکارش کردی؟ قورتش دادی؟
– کاشتمش!
– چی؟!… کُشتیش؟
– نه، تو خاک نرم، پای یه بوتهٔ خشکیده کاشتمش تا دوباره سبز شه و بیاد بیرون.
– بذار چراغو روشن کنم قیافهتو ببینم. واقعاً زنده بود؟
– نه نه… چراغو روشن نکن. این خط نور که از لای پنجره افتاده رو میبینی؟ مثل یه روبان زردرنگ روی یه تابوته، تو تمام خاطرات دردناک زندگیم این رد نور رو دیدم. هروقت میبینمش، دلشورهم میگیره.
– این مزخرفاتو میگی که چی بشه؟
– میدونستی؟ من یهعالمه اسم داشتم: لیلا، نینا، یلدا، بیتا، رؤیا از اِسمایی که به «ا» ختم میشد، خوشم میاومد، یه آهنگی داره؛ همین که کهنه میشد، یکی دیگه جایگزین میکردم، یکیدو جین از این اِسما داشتم…
– واقعاً زندهبهگورش کردی؟
– میدونستی؟
– اول برو کارت ملیای، شناسنامهای، چه میدونم یه چیز عکسدارتو بیار تا اسم واقعیتو بدونیم.
– خودم نه اسم دارم، نه عکس تکی، کارت ملی، گواهینامه، گذرنامه و کارت عضویتم ندارم. خرمشهر زندگی میکردیم. جنگ شد. بابام اونموقع فرهنگی بود. عاشق لندن و هوای ابریش، یه روز دستهجمعی، خونوادگی رفتیم عکس برای سفارت بگیریم. آقاهه دستشو برد بالا، گفت تکون نخورید، لبخند! همون موقع یه خمپاره افتاد وسط عکاسخونه، همه با هم تکون خوردیم. فلش زد. تموم شد. عکس سوخت… سیاه شد. مثل روز من! خندهدار نیست؟
– دیوونهای! کجاش خندهداره؟ همه خونوادهت مردن؟
– اوهوم… من از همهٔ خواهربرادرام کوچیکتر بودم و بعد از لای سقف اون رشتهنور زردرنگ درست روی کلهٔ قاچخوردهٔ پدرم افتاده بود. هنوز اون منظره رو خوب یادمه. خاطرهٔ سالمی نیست، جابهجا پاره شده… سال پنجاهونه بود. شهر دربوداغون، جادهها ترکیده از بمب، مردم آواره… بهنظرت این زندگی نحس و کثافت نیست؟
– بهنظرم چرا، فکر میکنم آدم از چیزایی که باعث خرابشدن زندگیش شده، نفرت داره، این خصلت بشره؛ طبیعت آدم همینه.
– فکر میکنم راهی وجود داره تا آدم بتونه از واقعیتای تلخ زندگیش گاهی بهآرومی حرف بزنه.
– این یکی رو میخوایش؟ ببین من دوستتم شاید بتونم کمکت…
– بهنظرت اگه یه جای دیگه یه آدم دیگه میشدم، همین حال و روزم بود؟
– نمیدونم. ولی میدونم اگه جای دیگه دنیا میاومدی، به این خوشگلی نمیشدی.
– ما اصلاً برای لذتبردن ساخته نشدیم، نه؟
– بسّه دیگه، هی آیهٔ یأس میخونی، گند بزن به هرچی حرفه، حرف باد هواست.
– یه نفر رو میشناختم که گند میزد به هرچی که تو این دنیا بود؛ عاشقم بود و منم عاشقش بودم؛ یهروز دستمو گرفت برد و گفت بیا عکس دونفره بگیریم، قدّی… تمامرنگی… عکس گرفتیم. از بچهٔ تو دلم هم عکس رنگی گرفتیم. گفت میرم زود برمیگردم. تو منتظرم بمون… رفت جنوب، رفت شمال، نمیدونم رفت و رفت روزها گذشت، هفتهها گذشت، ماهها گذشت، ده ماه گذشت، ولی برنگشت…
– قالت گذاشت؟ بچه رو چیکار کردی؟
– همین کاری که الان دارم میکنم…
– چرت نگو…
– ترسیدی؟ اونم ترسیده بود، راستش من برای هیچکی دردسر درست نمیکنم. اینقدر بلا سرم اومده که حال و حوصله ندارم. میدونستی؟
– کفرم رو درآوردی. دیگه چی رو میدونستم؟
– میخواستم وقتی دیدمش… بکشمش.
– خب دیدیش؟
– آره.
– چیکار کردی؟
– مثل یه دیوونه، مثل یه جنزده خون به سرم هجوم آورده بود. چشمام از سرخی میسوخت. لبامو گاز میگرفتم تا جلو خودمو بگیرم. به اون چیزی که تو ذهنم بود، هیچ شباهتی نداشت. کاملاً عوض شده بود.
– مگه چیکار کرد؟
– چشماشو گشاد کرده بود و زل زده بود تو صورت من. فکر کن. من داشتم میمردم. ولی بعد اون روشو کرد اونور. انگاری اشتباهی شده بود…
– بالاخره کُشتیش؟
– چند دقیقهٔ اول فکری جز این نداشتم؛ چاقو نداشتم، اما دستامو که داشتم. هی به دستام نگاه کردم، هی به گردنش نگاه کردم، نمیشد. مرد ریزهمیزهای نبود… ولی بعد که تو چشماش خیره شدم، نه احساسی، نه تمنایی، نه عذاب وجدانی… هیچچی ندیدم. انگار یکی مردمکای چشماشو درآورده بود و دوتا کریستال زیر مژههاش گذاشته بود. همهٔ امیدم رو از دست دادم… یهو فهمیدم چرا باید از اون متنفر باشم؟ بیشتر از هرچی خود زندگی بود که نفرتانگیز بود.
– خوبه!
– چی خوبه؟! اینکه احساس بیچارگی میکردم؟ اون مرد رو دوست داشتم؛ وقتی که رفت، انگار یه دست و یه پامو قطع کرده بودن. گیج بودم. نمیفهمیدم چه بلایی سرم اومده. وقتی باهاش بودم، خودم بودم، نه بیشتر نه کمتر؛ خودِ خودم. یه آدم مهربون و آروم. با خودم فکر میکردم زندگی چقدر دلپذیره. آخه یه عشق غریزی و خالص بود. نمیدونی که…
– داری عصبیم میکنی!
– غیرتی شدی؟
– تمومش میکنی؟
– نه! میخوام همهش رو برات تعریف کنم.
– …
– گوش کن…
– …
– بعدش دلم عوض شد. تو دلم گفتم حالا نوبت منه؛ نوبت منه که بازی رو تو دست بگیرم و نشون بدم چی تو چنته دارم. دیگه برام هیچچی مهم نبود. هر بار با یکی سرد و بیروح بودم؛ با نفسایی که بوی ترشی، بوی عفونت، بوی خون و دندونِ درحال پوسیدن میداد، نفسایی که همراه دوتا چشم بسته به آخر میرسید…
– چرا این حرفا رو به من میزنی؟
– اصلاً نمیدونم چرا دارم اینا رو به تو میگم. انگار دارم پیش یه کشیش اعتراف میکنم، خیلی سعی کرده بودم به کسی بگم ولی نمیشد. بعضیوقتا گفتن بعضی چیزا دردی از آدم دوا نمیکنه… میدونی چندبار مثل یه تیکه کهنه رو زمین کوبیده شدم؟ زندگیم تو گنداب و کثافت میگذشت.
– این حرفا رو که جدی نمیگی؟
– جدی میگم.
– اَه!
– شنیدی میگن آدما هی میان و میرن تا گناهشون پاک بشه؟ فکر میکنی چنبار دیگه باید بیام و برم؟
– من چه میدونم.
– هر شب خواب دختری رو میبینم که تازه به بلوغ رسیده، میدونستی، بعد از اون اتفاق با خالهم رفتیم شاهینشهر اصفهان.
– خب…
– خب… شوهرخالهم…
– داری هذیون میگی؟ واقعاً؟! چند سالت بود؟
– آه!
– و بعد؟
– بعد چی؟
– بعد چی شد؟
– رد نور داره پررنگتر میشه، میترسم.
– پاهات یخ کرده، برم یه پتوی دیگه بیارم بندازم روت.
– …
– بچهت افتاد؟
– ببین اگه یکی منو نشناسه، بخواد یه نشونی بده، چی میگی؟
– مثل روح سفید شدی، حالت سر جاش نیست.
– هیچوقت اینقدر حالم خوب نبوده.
– گرسنهت که نیست؟
– …
– نفس بکش دخترجون، نفس عمیق.
– قرصا بدجوری فشار رو میندازه پایین…
– بهتری؟
– …
– نون و کالباس بیارم؟
– …
– چرا یهو ساکت شدی؟
– …
– حالا اینهمه تو گفتی بذار من برات بگم… میدونستی؟
– چی رو؟
– صدامو میشنوی؟
– …!
– میدونستی؟
– …