مژده مواجی – آلمان
زن وارد سوپرمارکت شد. سوپرمارکتی نزدیک به خانهاش. معمولاً بعد از کار یا آخرِ هفته برای خرید به آنجا میرفت. بهطرف قسمتی که چرخدستیها قرار داشتند، رفت و با انداختن سکهٔ یکیورویی چرخ اولی را از چرخهای درهمفرورفتۀ ردیفچینشده به بیرون کشید. لیست خرید را از کیف دستیاش بیرون آورد. اول بهطرف قسمت سبزیجات رفت. کیسۀ نایلونی نازکی از رولی که آنجا بود، کَند. چند تا فلفلدلمۀ سبز برداشت و توی کیسه انداخت. به گوجهفرنگیها نگاهی انداخت. خیلی متنوع بودند. در اندازههای مختلف، گرد یا کشیده. صدایی او را بهطرف خودش کشید. کنارش مردی ایستاده بود. مردی جوان، خوشقدوقامت و چهارشانه. یونیفرم سفیدرنگ سوپرمارکت به تن داشت که بلندیاش تا رانهایش به روی شلوار جین میرسید. در دستش جاروی زمینشوی بود. برای تمیزکردن ریختوپاشهای کف سوپرمارکت.
– سلام. صبح بهخیر.
زن سرش را بلند کرد و گفت:
– صبح بهخیر.
زن مدتی بود که او را در سوپرمارکت میدید و توجهش به او جلب شده بود. گاهی به هم نگاهی میانداختند و لبخندی ردوبدل میشد.
مرد جارو را در دستهایش جابهجا کرد و خیلی مؤدبانه پرسید: «میبخشید. میخواستم سؤالی از شما بکنم.»
زن مکثی کرد و جواب داد: «بفرمایید.»
مرد دوباره با همان لحن مؤدبانه پرسید: «شما پارتنر دارید؟»
زن انتظار این سوال و رُکگویی را نداشت. صورتش سرخ شد. به چشمهای مرد خیره شد. پرسید: «چرا این سؤال را میکنید؟»
مرد جواب داد: «خواستم ببینم وقت دارید تا با هم در کافه قرار بگذاریم؟»
زن دوباره سرخ شد. به چشمهای قهوهایرنگ مرد که انتظار جواب او را میکشید، نگاه کرد. سالها بود که با دخترش که حالا در سنین نوجوانی بود، زندگی میکرد. مدتها پیش در همین سوپرمارکت توجه مرد دیگری را جلب کرده بود که میخواست با او قرار بگذارد، ولی او تمایلی نشان نداده بود. مدتی بعد از کار خود پشیمان شده بود. اما اینبار با خودش گفت، چرا که نه. قرارگذاشتن در کافه ضرری ندارد. با هم قهوای مینوشند، گپ میزنند و شاید به رابطهای جدی بینجامد. شمارههای تلفن همراهشان را ردوبدل کردند.
روز بعد مرد پیامکی برایش فرستاد. زمان و مکان قرارشان را تعیین کرد. برای زن کمی عجیب بود که چرا محل قرار را در مکدونالد گذاشته است. جایی شلوغ و غیررمانتیک. شاید کافههای دیگر برایش گران بوده. تپش قلب زن تندتر شد.
قبل از قرار لباس زیبایی به تن کرد، دستی به سر و صورتش کشید و ناخنهایش را لاک زد. خودش را در آینه برانداز کرد و لبخندی از رضایت بر پهنای چهرهاش نقش بست. یادش نمیآمد که آخرینبار چه زمانی بود که اینقدر به خودش رسیده باشد. وقتی به مکدونالد رسید، دید که مرد زودتر از او در کنار میزی منتظرش است. مرد با دیدنش بلند شد و دست داد. زن به چشمهای مرد خیره شد و قلبش بیشتر به تپش افتاد. چشمهای مرد به دلش نشسته بود. گرمی داشت. مرد پرسید: «چه نوشیدنیای دوست دارید؟»
زن گفت: «قهوه!»
– با شکر و شیر؟
– هیچکدام. قهوۀ تلخ.
مرد به طرف پذیرش مشتری رفت و بعد با دوتا قهوه برگشت. قهوه در دو تا لیوان یکبارمصرف. همانطور که در مکدونالد مرسوم است.
مرد نشست. زن دوباره به چشمهای مرد خیره شد و سر صحبت را باز کرد: «شما زیاد به اینجا میآیید؟»
– بله. زیاد پیش میآید.
زن منتظر بود تا مرد بیشتر صحبت کند. با چوبِ همزن قهوه را هم زد و جرعهای سر کشید.
مرد به زن خیره شد و پرسید: «میخواستم سؤالی از شما بکنم؟»
دست زن لرزید و به لیوان قهوه خورد و تا خواست بریزد با دست دیگرش جلو آن را گرفت. با خودش فکر کرد چه سؤالی میتواند باشد؟ حتماً میخواهد قرار بعدی را بگذارد.
مرد کمی خودش را جمعوجور کرد و با نگاهی که رو به سردی رفته بود، پرسید: «شما برای نظافت و تمیزکردن منزلتان احتیاج به کسی دارید؟ من و همسرم با هم میتوانیم این کار را برای شما انجام بدهیم. برای افرادی که تنها هستند و سن بالا دارند، این کار را انجام میدهیم.»
مرد به صحبتش ادامه داد و با هر کلمه آبی سرد به روی زن ریخته میشد. رنگ از صورت زن پریده بود و نگاهش به قهوه، که دیگر تمایلی به نوشیدنش نداشت، دوخته شده بود.