این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.
نیکی فتاحی – ونکوور
تو وطن بودی! برای ما که سالهاست در غربت زیستهایم، تو خانه بودی. و مگر وطن چیزی بهجز زبان مادریست؟ تو روح زبان بودی در این دیار کلامهای بیگانه. در این سرزمین پیوندهای سست و دوستیهای بیفروغ، چراغ بودی؛ بیتوقع، بیغش، بیدریغ…
تا بهحال رفتن انسان از وطن غربت نام داشته است، اکنون اما کوچیدن وطن از ماست که غربت است… کجا هستم؟ اینجا انتهای جهان است؛ و من تنهایم… خانه دوباره به آنسوی مرزهایش عقب رفته است؛ پدر نیست؛ تو مردهای؛ و اینجا برهوت است…
آموزگار دلسوز من، عزیز من، رفیق من، استاد بزرگوار من، رفتنت بیخبر نبود؟ یا اینبار هم چون همیشه عمل خود را با ذکاوت و درایت انتخاب کردهای؟ که ناگهانی و در اوج و سلامت بروی و عاشقانت را مات و مبهوت برجا گذاری؟ که تصویری نامخدوش، همانگونه که بودی، همانگونه که هستی، جذاب و خوشقیافه و بالابلند و خوشپوش، در ذهن و جان ما باقی بگذاری؟ نه مثل آنیکی وطنمان تکهپاره و بیمار و نزار…
از غم تو، به تو پناه میبرم؛ به چشمان روشنت، به کتابهایت، به لبخندت، به انسانیتت که شریفترین و والاترین نمونههاست…
از غم باید گذشت. از غم باید به امید پل زد؛ به حرکت، به تلاش… پس بگذار بگویم که من چه خوشبختم، چه شکرگزار و قدردانم، زیرا چراغی در دست دارم چنین پرفروغ، چنین گرم، در این تاریکی موحش…
تو بزرگی. من سالها در کنارت آموختهام و از گنج وجودت بهره بردهام. کمترین حاصلش رمانم است و داستانهایی که نوشتهام، بیشترین حاصلش الگویی است که از انسانیت و شرافت برایم باقی گذاشتهای. قول میدهم با کمک آن در رشد سیر اندیشهام بکوشم و تلاش کنم انسان بهتری باشم؛ شاید کمی شبیه به سایهٔ تو که بر سرمان بود و هست، زیرا که تو آفتابی و من ذره…
«نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان برم
به هواداری او ذرهصفت، رقصکنان
تا لب چشمهٔ خورشیدِ درخشان بروم»
– حافظ –
۲۰ سپتامبر ۲۰۲۳