این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.
جواد عاطفه – ایران
محمدمحمدعلی برای همیشه رفته و این بسیار غمانگیز و تلخ است. زیبایی آن سیما، شکوه آن خندهها و گرمای مهرش از من و ما دریغ شده و طنین صدای گرم و خشدارش در باد گم شده! محمد محمدعلی برای من یگانه بود؛ و تنها و تنها شبیه خودش بود. او برای من استاد بود و همیشه هم استاد ماند. استادی شاگردنواز که رفاقت و همراهی با شاگردانش را تا همیشه، تا لحظهٔ آخر، رعایت و حفظ کرد. مهمترین کار او برای شاگردانش، دادن اعتمادبهنفس و قدرت و توان پیشرفتن بود. از او بسیار آموختهام که مهمترین آنها مهربانی و رفاقت است. گفتنی از او بسیار است که بهوقتش مفصل خواهم نوشت. اما فعلاً همین چند مطلب کوتاه را از او و برای او مینویسم تا باقی بماند برای فرصتی بهتر! سال هشتاد و هفت، در فرهنگستان هنر (نقش جهان) بهعنوان سرباز امریه، مدیر روابطعمومی این مرکز بودم، و با همکاری علی دهباشی، «شبهای بخارا» را برگزار میکردیم. خبردار شدم که استاد قصد رفتن کرده و میخواهد مهاجرت کند. ناراحت و غمگین بودم. تلاش کردم تا کاری در خور استاد بکنم. پیشنهاد «بزرگداشت» و «دیدار با هنرمند» را بهنام ایشان به فرهنگستان دادم! و البته که خود آقای محمدعلی بیخبر بود! میخواستم یک خداحافظی باشکوه باشد. هیچکس مسئولیت قبول نمیکرد و نامهٔ من از مدیران میانی فرهنگستان برای کسب اجازه یکییکی پاراف شد و رفت و رفت تا رسید به دفتر مهندس میرحسین موسوی (مدیر وقت فرهنگستان هنر!) و بعد از دفتر ایشان برای نظر کارشناسی نهایی ارجاع دادند به آقای نامآشنایی در فرهنگ و هنر دولتی آن سالها، که مسئولیتی مهم داشت در فرهنگستان هنر! نامهٔ آن حضرت به دستم رسید! (البته بهشکل غیرمعمول و بهلطف و واسطهٔ منشی یکی از مدیران میانی فرهنگستان!) حضرتشان مخالفت کرده بود و نوشته بود، اینکه یک سرباز پیشنهاد بزرگداشت بدهد مشکوک است و جای بحث و بررسی دارد و در تأیید مخالفتش با این بزرگداشت هم به مدیر فرهنگستان «خاطرنشان» کرده بود: «محمد محمدعلی کیست و چه سابقهای دارد که فرهنگستان بخواهد برایش برنامه و مراسم بگیرد! نه وزنی دارد و نه اثر درخوری… جناب مهندس (موسوی!)، پس از بررسی متوجه شدم که ضدانقلاب است و کارنامه سیاهی دارد و… !» و آن برنامه نهتنها برگزار نشد، که برنامهها و نشستهای «شبهای بخارا» علی دهباشی در فرهنگستان هنر (نقش جهان) هم متوقف شد. چند وقت بعد هم، در بزنگاه هشتاد و هشتِ سیاه، استاد از ایران رفت که زود برگردد و بهقول خودش ادای دین بکند به همسر و فرزندانش! و دیگر برنگشت و دل ما را سوزاند. ماههای آخر پیش از رفتن؛ بهار ۱۳۸۸، رفتم به خانهاش در توانیر، اتفاقی دوربین هم همراهم بود! گفتم آقا چند عکس بگیرم بهیادگار؟ با خنده گفت «بگیر، اما مشغولالذمهای اگر از طاسی سرم بگیری! بگذار همان خوشتیپ همیشگی بمانیم!» و او همان خوشتیپ باشعور و بامعرفت همیشگی در جان و دل من مانده و میماند.
اما دلیل این قلمفرسایی؛ انتشار نامهای است که حدود ده سال پیش برایم نوشت و ارسال کرد! اوایل دههٔ نود خورشیدی، با همراهی رفقا؛ «شبهای داستان» را در برج میلاد تهران برگزار کردیم. بیش از صد نویسنده و مترجم در یک سال و چهار فصل آمدند و داستان خواندند و قطرهٔ خونی از کسی نریخت! بسیاری از چهار نسل داستاننویس و مترجم مطرح همسرزمین، همراه ما در این رویداد مهم بودند که محمد محمدعلی هم یکی از آن بزرگان بود. قرار شد ویدئویی از ونکوور بفرستد و داستانی را برایمان بخواند. ویدئو را فرستاد. شب پیش از پخش داستانخوانی استاد، در فیسبوک برایش پیامی فرستادم که آقا اگر حرفی دارید و میخواهید حرفی برای ما بزنید، بگویید تا پیش از پخش فیلم از طرف شما بگویم. پیام داد «برایت مینویسم که بدانی و بدانند چرا خارجم و داخل نیستم و از احوالات امروزم مختصر میگویم تا اگر خواستی برای تماشاگر شما که نمیداند، بخوانی تا بداند محمدعلی چرا خودش؛ حضورش نیست و ویدئویش را فرستاده!» و این نامه همان نامه است:
«جواد عاطفه عزیز، مهاجرت حادثهای مهم است در زندگی و برای هرکس به نحو و بهانهای اتفاق میافتد. برای من دوری از وطن اتفاق افتاده، نه بهمعنای بُنهکن و مهاجرت. من در ونکوور هستم به این بهانه که سیسال همسر و فرزندانم به من یاری رساندند تا من بنویسم و من هم تصمیم گرفتم سه سال یا نه شش سال به آنها کمک کنم تا نوههایم فارسی یاد بگیرند و من هم خودم را راضی که با آنها بیحساب شدهام. مسخره است ولی واقعیت دارد. من هنوز گویی چمدان ذهنم را باز نکردهام تا ببینم چه دارم و چه ندارم و کجا هستم. در این حالتِ یک بام و دو هوایی هنوز نه غم غربت را حس میکنم و نه مثل برخی دوستان هوای نان سنگک و کلهپاچه و چلوکباب دارم. آنچه دور و برم نیست شور و هیجان شما جوانهاست. آلیس مونرو کانادایی همین امسال نزدیک گوش من نوبل ادبیات گرفت. فکر میکردم پیر و جوان اهل فرهنگ و ادب میریزند تو خیابان و بعد جمع میشوند جلو – آرت گالری – و بعد همه میرویم حوالی برج آزادی یا خانه هنرمندان یا همین برج میلاد و جشنی برپا میکنیم و او سخنرانی میکند. هیچیک از این اتفاقات نیفتاد. خانم مارگارت اتوود؛ هموطن دیگرش که او هم نزدیک گوش من است به او تبریک گفت و گویی همهچیز براشان خیلیخیلی طبیعی است. چه خوابها و خیالهایی میآید سراغ امثال من که مزهٔ هیچچیز را بهدرستی نچشیدهام. میخواهم بگویم دلم تنگ شده برای شور و اشتیاق جوانانی از نوع شما که در کمتر جایی میتوان اینهمه صداقت سراغ گرفت و در کمتر جایی میتوان اینهمه بیاعتنایی را به آنان دید. مهاجرت برای من که بالای شصتسال اتفاق افتاد بیشتر با یک سفر درونی معنا پیدا میکند. اگر بخواهم به آثار بیرونیاش اشاره کنم، مثال کرم ابریشم است که هنوز دارد دور خودش پیله میتند و هیچ تصوری ندارد از پروانهشدن و پرواز. نیمههای شب، بین خواب و بیداری میآیم تهران و یکراست میروم حوالی میدان بهارستان و با شتاب خودم را میرسانم به وزارت ارشاد و در فضای مهآلود یکی بود و یکی نبودِ خواب دنبال بررسها میگردم تا خبری از فرزندان متوقفشدهام بگیرم. بعد ناگهان صدای قطاری میشنوم که بهسرعت دور میشود و مرا در ایستگاه بهارستان جا میگذارد. در حالی که بلیت کوپهٔ درجهیک دست من است، قطار دور و دورتر میشود. و مرا با دنیادنیا اندوه و بغض تنها میگذارد. خیلی سخت است که روحت را در ایران جا بگذاری و جسمت را بکشانی جایی که همهچیز به تو میدهد جز آن چیزی که طالبش هستی. آدم هرچه بیشتر معنای حقوق فردی و اجتماعی را احساس میکند، بیشتر زجر میکشد… » – ۲۰۱۳/۱۱/۲۲