مژده مواجی – آلمان
صدای کودکی از راهرو آمد. از صندلی بلند شدم و به راهرو رفتم. زوج جوانی با کالسکه آنجا ایستاده بودند که به آنها وقت داده و منتظرشان بودم. با هم به اتاق کارم رفتیم. به پسرکی که در کالسکه نشسته بود، نگاهی کردم و هر دومان به هم لبخندی زدیم؛ پسرکی با چشمها و موهای سیاه فرفری مانند پدرش. پدرش هم لبخندی زد و گفت: «از هفتۀ پیش او را در مهدکودک میگذاریم. فعلاً چند ساعتی در روز آنجاست تا به محیط عادت کند. خودم شبکارم و همسرم میخواهد دوره ببیند. برای مشاوره پیش شما آمدیم.»
مادر جوان، پوشش خاکستریرنگِ سرش را که همرنگ لباس بلندش بود، مرتب کرد و گفت: «حالا که چهار تا بچههایم مدرسه و مهدکودکاند، دوست دارم حرفهای یاد بگیرم و کار کنم. از رشتۀ پرستاری خوشم میآید. کلاس زبان آلمانی را تا ب-۱ رفتهام، اما امتحانش را قبول نشدم. بهنظر شما قبل از شروع دورۀ پرستاری کلاس زبان بروم و مدرک ب-۱ بگیرم؟»
زبان آلمانی را بد صحبت نمیکرد. به او گفتم: «چه خوب که میدانید به چه رشتهای علاقه دارید. تا چه مقطعی مدارک تحصیلی دارید؟»
چهرهاش کمی جدی شد: «در سومالی، به مدرسه نرفتم. از وقتی که یادم میآید آنجا جنگ بوده؛ ۳۳ سال، درست همسن من. مرتب در حال فرار بودیم. خانوادهام پراکنده شد. ناگهان در میان گروهی از مردم افتادم که از سومالی فرار میکردند. سیزدهساله بودم و تنها. خانوادهای دلشان به حالم سوخت و من را با خودشان همراه کردند. سه سال در لیبی بودیم. آنجا هم ناآرام بود و از این خانه به آن خانه یا از این محل به آن محل میرفتیم. با قایق به ایتالیا فرار کردیم. خیلی وحشتناک بود. آدمها غرق میشدند. خیلی میترسیدم. روزها و شبها در راه بودیم. خواب با چشمهایمان غریبه شده بود. مدتی هم ایتالیا بودیم و بعد وارد سوئیس شدیم و عاقبت آلمان. وارد آلمان که شدم، بیستساله بودم.»
مرد جوان که سراپا گوش بود، گفت: «من هم تجربهای مشابه داشتم. اینجا هم خیلی طول کشید تا زندگیمان روی روال افتاد. چون تقاضای پناهندگیمان رد شد، خیلی طول کشید تا اجازه دادند به کلاس زبان آلمانی برویم. حیف نبود روزهایی که از دست دادیم و چیزی یاد نگرفتیم؟»
زن جوان ادامه داد: «هفت سال طول کشید تا از سومالی به آلمان رسیدم. هفت سال هم در آلمان طول کشید تا تقاضای پناهندگی پذیرفته شود. طی این مدت، حدود یکسال دورۀ کارآموزی برای کار در آشپزخانه میدیدم. روز آخر نامهای از ادارۀ مهاجران آمد که پناهندگیمان رد شده و میخواهند ما را به سومالی برگردانند. قبل از اینکه پلیس به خانهمان بیاید و ما را ببرد، به کلیسا پناه بردیم. آنجا دیگر کسی نمیتوانست ما را بیرون کند.»
او زیپ کیف دستیاش را باز کرد و بیسکویتی به پسرش که ناآرام شده بود، داد. پسرک ذوق کرد و آن را به دهانش گذاشت.
به آنها گفتم: «در اتاق دیگر تعدادی اسباببازی داریم، بیاورم؟»
زن جوان تشکر کرد و گفت: «ما کمکم باید برویم. بهنظر شما با توجه به اینکه مدرسه نرفتهام، میتوانم رشتۀ پرستاری بخوانم؟»
در کامپیوتر روبرویم اسم مدرسهای خصوصی را در گوگل تایپ کردم، به او نشان دادم و گفتم: «در این مدرسه میتوانید دورۀ یکسالۀ کمکپرستاری را ببینید. مدیرش را میشناسم و تجارب زیادی با مهاجران دارد. دوباره دورۀ زبان آلمانی ب-۱ را بگذرانید، بعد کمکپرستاری را شروع کنید که نیازی به مدارک تحصیلی مدرسه را ندارد.»
لبخند رضایتبخشی در چهرۀ جوانش نقش بست.
– فعلاً رشتۀ پرستاری بازار کار خوبی در آلمان دارد. تحمل دیدن خون را دارید؟
– آنقدر در زندگیام خون دیدهام که ترسم ریخته است.