مژده مواجی – آلمان
یکی از همکارانم در مرخصی بود و همکار دیگرم هم صبح زود پیام نوشت که مریض است. در این روز، ادارهٔ کار در محل کار ما وقت پذیرش حضوری برای مراجعان داشت. یک بار در ماه به آنجا میآیند. یک بار در هفته هم در اتاق بزرگ محل کارم کلاس زبان آلمانی برگزار میشود.
به آشپزخانه رفتم تا برای کارمندان ادارهٔ کار قهوه درست کنم. دکمهٔ قهوهجوش را که روشن کردم، زنگ در به صدا درآمد. مراجع سوری بود که روز قبل به او وقت داده بودم. روبهروی کامپیوتر نشستیم. بهخاطر جنگ نتوانسته بود ترم آخر رشتهٔ زیستشناسی را در دانشگاه تمام کند. حالا که زبان آلمانی را یاد گرفته و مادر سه فرزند شده بود، میخواست با چند ماه کارآموزی قدم در بازار کار بگذارد. با هم نگاهی به آزمایشگاههای آب انداختیم. لیستی را پیدا کردم که میشد با آنها تماس گرفت و جزئیات کارآموزی را پرسید.
زنگ در دوباره به صدا درآمد. کارمندهای ادارهٔ کار، یک زن و یک مرد، وارد شدند. آنها را به اتاق پذیرش راهنمایی کردم. لپتاپهایشان را از توی کیفشان بیرون آوردند و روی میز گذاشتند. به آنها گفتم: «قهوه آماده است.»
مرد کارمند تشکر کرد و گفت که قهوه نمینوشد. رو به همکارش کرد. او هم گفت که قهوه نمینوشد و با خودش بطری آب آورده است.
میخواستم به مراجع سوری برگردم که زنگ باز به صدا درآمد. مردی بلندقد و خانمی کوچکاندام وارد شدند. هر دو میخواستند به کارمندان ادارهٔ کار مراجعه کنند. مرد سریع به اتاق پذیرش رفت. زن چشمهای عسلی غمگینش را که در صورت گرد سبزهای با روسری احاطه شده بود، به من دوخت و با صدایی آهسته به فارسی دری گفت: «اینجا کلاس زبان آلمانی هم دارید؟» جواب دادم: « یک بار در هفته.»
سؤالهای زیادی داشت. به او گفتم که الان وقت ندارم و باید به مراجعم رسیدگی کنم. نگاهش آنقدر غمگین بود که انگار تمنا میکرد با او وارد اتاق پذیرش شوم و برای ترجمه کمکش کنم. روی صندلی دم در اتاق پذیرش نشست تا نوبتش شود. نگاهش به روی من سنگینی میکرد.
به مراجعم برگشتم. بهخاطر قطعووصلشدن کارمان عذرخواهی کردم و گفتم که امروز تنها هستم. به آزمایشگاه ادارهٔ بهداشت زنگ زدم و شرایطِ کارآموزی را پرسیدم. قرار شد درخواست فرستاده شود. مراجع در حالیکه هرازچندگاهی نگاهی به موبایلش میانداخت، موهای صاف بلوندش را به کناری زد و گفت: «باید به خانه بروم. همسرم کمکم به سر کار میرود و بچهها در خانه تنها هستند.»
قرار بعدیمان را گذاشتیم تا روی رزومه و درخواستش کار کنیم.
زن چشمعسلی رو به من کرد و با صدایی لرزان و بغضآلود گفت: «خیلی مشکلات دارم. تمام کارهای خانواده را خودم انجام میدهم. همسرم کمردرد دارد و نمیتواند کار کند. پسرم مشکلات روحی دارد و تحت درمان است. یکی از چشمهای خودم بیناییاش را دارد از دست میدهد. نمیدانم چطور سر کلاس زبان آلمانی بنشینم. نوشتنم خیلی کُند است.»
به او گفتم که در کلاس باید ردیف جلو بنشیند و در خانه خیلی تمرین نوشتن بکند. نوبتش که شد، او را در اتاق پذیرش همراهی کردم. کارمند ادارهٔ کار تأکید کرد که او و همسرش یا باید کار کنند یا به کلاس زبان بروند.
از اتاق که بیرون آمدیم با صدای آهسته گفت: «همسرم چه کاری میتواند بکند؟ کمردرد دارد.» به او جواب دادم: «تا برگهٔ دکتر نداشته باشید، ادارهٔ کار باور نمیکند.» او کارت ویزیت من را برداشت و رفت.
تلفن زنگ زد. مراجعم، سمیرا بود. روز قبل بیآنکه خبری از خودش بدهد به ساعت قرارمان در اداره برای پیداکردن کار نیامده بود.
با لحنی ناتوان گفت: «دیروز خیلی سرم درد میکرد. خواهر و برادرم هم خیلی با من برخورد بدی داشتند. ناامید بودم. خوابهای بد دیدم. خیلی ترسیدم.»
گفتم: «بهخاطر ترسهای همیشگیای که دارید بهتر نیست برای درمان به متخصص مراجعه کنید؟»
مکثی کرد و ادامه داد: «شاید فکر خوبی باشد. میتوانم فردا پیش شما بیایم؟»
هنوز دلش میخواست حرف بزند. به تقویم کارم نگاهی کردم و به او برای هفتهٔ بعد وقت دادم. صدای زنگ درآمد. محترم بود. با صدایی خسته گفت: «من را در اتاق پذیرش همراهی میکنید؟ از وقتی همسرم کار میکند، رغبتی نشان نمیدهد به فرزندانی که از همسر اولم دارم و با ما زندگی میکنند، کمک مالی کند. انگار منت روی سرمان میگذارد.»
با هم به اتاق پذیرش رفتیم و موضوع را مطرح کردم. کارمند ادارهٔ کار در اینترنت دنبال تبصرهای از قانون که در این مورد وجود داشت، گشت. پیدایش کرد و با صدای بلند آن را خواند و ادامه داد: «قانون میگوید که همسرتان موظف است هزینهٔ افرادی را با آنها در یک خانه زندگی میکنند، بدهد.»
جواب رضایتبخشی برای همسر محترم نبود. از اتاق بیرون آمدیم. به طرف قهوهجوش رفتم. فلاسکِ پر از قهوه را برداشتم. دو تا فنجان قهوه ریختم. یکی برای خودم. یکی به محترم دادم. یواش به در کلاس زبان زدم و گفتم: «کسی قهوه مینوشد؟ فلاسک قهوه پر است.» معلم کلاس ذوق کرد: «امروز اینجا چه خبر است؟ قهوه خیرات میشود؟» به آشپزخانه رفت تا برای خودش و چند تا از شاگردها قهوه بریزد.
روبروی کامپیوتر نشستم تا چند کار عقبمانده را انجام دادم. آهی کشیدم و آخرین جرعهٔ قهوه را نوشیدم.