حمید مساح – ونکوور
قراری را که با خودت گذاشته بودی… «ترک تیراندازی» را میشکنی. بیفکر پیش، دوربین عکاسی را زمین میگذاری. تفنگ شکاریای را که شاهرخخان به طرفت گرفته، از دستش میگیری. با مهارت و سرعتی که برای او و برادرت هم غافلگیرکننده است، تفنگ را با فشنگ پر میکنی. فرصت فکرکردن را حتی به خودت هم نمیدهی. گلنگدن را میکشی، قنداق چوبی را روی شانهٔ چپت میگذاری و پای راست را حائل میکنی.
نگاه دختر قشقایی با چشمانی که نمیتوانی تشخیص دهی سبز است یا آبی، از همان برخورد اول موجی در دلت انداخته. چند بار با لبخندی پرمهر تو را میهمان کرده و لحظهای نگاهش را از تو بر نداشته است.
بهسرعت نشانه میگیری و… ماشه را میچکانی. تفنگ با صدایی مهیب که از انعکاس صدای شلیک بین دیوار قلعه و تپهٔ مقابل به وجود میآید، گلوله را به بیرون تف میکند. صدای کرکنندهٔ آن و لگد محکمی که قنداق بر شانهات میزند، تو را با همهٔ مهارت به عقب هل میدهد.
برای لحظهای سکوتی هولناک همهجا را پر میکند، به خود میآیی. دختر لحظهای نگاهش را از تو میگرداند و به بید مجنون کنار نهر نگاهی میاندازد. ناباورانه و با شماتت دوباره به تو نگاه میکند و تو میبینی که اشتیاق از نگاهش پر کشیده است. لبخندش تلخخند شده است. پرسشی در نگاهش است و تو عاجزی از پاسخدادن.
ناگهان پایش روی لبهٔ لجنگرفتهٔ نهر میلغزد و به بوتههای جاروی کنار نهر گیر میکند. نمیتواند خودش را سر پا نگه دارد. شاخههای نازک جارو هم کمکی به نگهداشتن او نمیکنند. جفتپا تا زانو در آب نهر میافتد. سعی میکند روی پاهایش بایستد ولی روی قلوهسنگهای کف نهر لیز میخورد. کمکی از دستت برنمیآید. به پشت و طاقباز با شلپی که پشنگههای آب را به اطراف میپاشد در آب نهر غوطهور میشود. دمپایی لاستیکیاش روی آب میآید.
نسیمی بر سرشاخههای بید میوزد. با حرکت شاخهها باریکههای نور خورشید بر سنگریزههای رنگی کف نهر و صورت دخترک میتابند. باریکههای نور بر صورت دختر در قاب چارقدش با سکههای طلایی گوشههای آن و طرههای خرماییرنگ مویش با دو جفت چشمهای سبز-آبی در مرکز قاب، ترکیب میشوند. رقص نور جشنوارهای از رنگ در کف نهر به وجود میآورد.
آهی میکشی.
آهی دوباره! غصهات میشود و ناسزایی با صدای بلند به خودت میگویی. شاهرخخان از دیدن حالتت دچار شعف میشود، قهقههای میزند و متلکی بارت میکند تا جواب تمام کُرکُریهایی را که از صبح زود برایش خوانده بودی، داده باشد.
– آقای دانشجو را ببین. سعید جان بیخود نیست که آنقدر از تفنگدستگرفتن ترس داری.
– حالا چرا اینقدر نگرانی، مهندس جان، مگه چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
قهقههٔ خندهاش بین دیوار قلعه و تپهٔ روبهرو انعکاس پیدا میکند.
شاید اگر مهمانش نبودی، پیشتر میرفت و بهجای بهکاربردن «مهندس جان» تو را «بچه سوسول» هم خطاب میکرد تا بهتر جواب شوخیهایت را که از اول صبح از کنار همین برکه شروع شده بود، داده باشد.
تووو… بیخیالِ حرف شاهرخخان تفنگ را که بیاختیار دوباره مسلحش کردهای با بیاحتیاطی روی زیرانداز پرت میکنی.
* * * * *
امروز صبح زود مثل جمعههای قبل در این چند ماه گذشته همراه برادرت به روستا آمدهاید تا همراه او و پسر بزرگ خان بهاتفاق به شکار بروید. در واقع آنها شکار کنند و تو دوربین عکاسی بهدست آنها را همراهی کنی. شاهرخ لباسپوشیده و یراقبسته و تفنگبهدست جلو قلعهٔ اربابی منتظر شماست. مهمانِ خردهمالکی میهماننوازید که از دوستان عمویت است و احترامش را دارد. خان صبح خیلی زود مجبور شده برای کاری به برازجان برود. دستور اکید داده که در کنار نهر باصفای کنار قلعه که محل زندگی خود و خانوادهاش است، از مهمانهای شهری با نان گرم و پنیر محلی، سرشیر و تخممرغ و گردوی تازه بهخوبی پذیرایی شود.
کُرکُریخواندنها که جزء لاینفک این برنامههای شکار است، از همان اول صبح بین تو و شاهرخخان شروع میشود.
– بفرمایید صبحانه. تعارف نکنید. امروز داریم میرویم طرف تپهها. راه درازی در پیش داریم.
با دست به تپههای سمت چپ که پلهپله بالای سر هم قرار گرفتهاند، اشاره میکند.
– یک کوهنوردی مفصل، باید جان داشته باشید.
اشارهای به دوربین دست تو میکند و با تمسخر میگوید:
– البته اگر مهندسجان صبحانه نخورد، هم نخورده. امروز هم که مثل دفعههای قبل بهجای تفنگ، اسباببازی با خودش آورده. فکر نکنم وررفتن با این اسباببازی احتیاج به انرژی چندانی داشته باشد.
تو پوزخندی میزنی و تمام ظرف نیمرو و سرشیرها را طرف خودت میکشی و با خنده میگویی:
– برعکس، بهتر است شما نخورید و جا باز بگذارید برای گوشت کبکها و تیهوهایی که شکار میکنید.
قیافهای جدی به خود میگیری و ادامه میدهی:
– چی فکر کردهای؟ چکاندن ماشهٔ تفنگ بیشتر از فشاردادن دکمهٔ شاتر دوربین عکاسی انرژی میبرد؟
کُرکُریخواندنهایتان تا بالای تپهها ادامه پیدا میکند. تپهٔ اولی، تپهٔ دومی و… خیلی بالا رفتهاید. دو بعدازظهر شده است و اوج گرما. هرازگاهی که به پاییندست دشت نگاه میکنی، روی تپههای زیر پا، اینجا و آنجا و روی دشت سرابهایی میبینی. تو چند عکس خوب گرفتهای و آنها هرچقدر تیر انداختهاند، دریغ از یک دانه کبک یا تیهو یا هر جاندار دیگری. از ته دل خوشحالی که نتوانستهاند چیزی شکار کنند.
شاهرخ اعصابش به هم ریخته، ولی باز هم از رو نمیرود. برای ساکتکردنش یکبار دیگر خاطرهٔ آن روزی که تصمیم گرفتی تفنگ را برای همیشه آویزان دیوار اتاقت کنی، یادآوری میکنی.
از سال پنجاه و هفت میگویی. نهادهای حکومتی پهلوی از هم پاشیده شده بودند و کسی به قوانین شکار توجهی نداشت. روزی را که برای شکار مرغابی با او و برادرت به برکهٔ نزدیک شالیزارهای منطقهٔ خرامه رفته بودید، به یادش میآوری. آن روز برادرت و شاهرخ هر کدام یک مرغابی زده بودند و تو سه تا. تو در هوا شکارها را زده بودی و آنها روی آب. به یادش میآوری که چند بار مجبور شده بود تیراندازیات را تحسین کند.
غروب آن روز از شاهرخ خداحافظی کردید و با برادرت به مرکز بخش رفتید. او میخواست به سفارش همسرش گوشت تازه از قصابی بخرد. با صحنهای که در قصابی دیدی، سر جایت خشک شدی. بر هر دیوار قصابی که مغازهای دراز، زشت و بدقواره بود، حدود پانزده چنگک با قلابهای دوطرفه آویزان بود. از هر چنگک دو آهوی پوستکنده با چشمهای ازحدقهبیرونزده تو را که زبانت بند آمده بود، نگاه میکردند. پنجاهشصتتایی میشدند. قصابی گوشت گوسفند برای فروش نداشت. شما را به خرید گوشت ترد و نازک آهو دعوت میکرد. اعتراض کرده بودی. جواب شنیده بودی: «شکارچیها با بههمریختن اوضاع و نبودِ کنترل روی منطقهٔ حفاظتشدهٔ بَمو۱ گلههای آهو را قتلعام کردهاند.» اگر او نفروشد، دیگران میفروشند. با قصاب بحثتان میشود. میگویی:
– مردم انقلاب نکردند که هرجومرج و چپو و غارت شود.
– انقلاب کردیم که آزاد باشیم نه اینکه هر بچهفکلی شهری بیاید اینجا مدعی ما بشود.
گفته بودی این آزادی نیست، آنارشیسم است. فکر کرده بود آنارشیسم فحش ناموسی است. ساطوربهدست به طرفت آمده بود که دو مرد مسلح ژ۳بهدست وارد شده بودند. حکمی از یکی از روحانیون شیراز در دست داشتند که کشتن حیوانات حفاظتشده حرام است و آمده بودند تا قصابی را ببندند.
قنداق تفنگ که بهجای شکم به زیر شکم قصاب خورد، حد آزادی را به او نشان داد. قصاب شروع به التماس کرد.
از مغازه بیرون زدید. بیرون مغازه تحمل نیاوردی و هر چه را از صبح خورده بودی، بالا آوردی.
شاهرخ نه تنها رویش کم نمیشود، که با شنیدن این قصه عذر موجهی پیدا میکند برای اینکه فضاحت شکست در شکار امروز را لاپوشانی کند.
– رعیتجماعت را نباید رو داد. همیشه باید زد تو سرشان وگرنه ببین نه فقط نسل آهو و میش و کل را از بین بردند، بلکه چیزی از کبک و تیهو هم باقی نگذاشتند.
ناگهان سکوت میکنی. ادامه نمیدهی و غرق افکار خودت میشوی. آهوهای شکارشده چشمهای ستاره را که با بدرودی ابدی رفت، به یادت میآورد. او مثل بسیاری از شبها و روزهای تمام این سالها بر بال خیال به دیدارت آمده. ستاره را میبینی که در بین آهوها به اینطرف و آنطرف میدود تا بالاخره با رگباری به زمین میافتد. قدمهایت بیاختیار کُند میشوند. خودت را با عکسگرفتن از ملخی مشغول میکنی. میخواهی از شاهرخ و برادرت فاصله بگیری تا بتوانی با ستاره تنها باشی.
یاد اولین باری میافتی که با پیشنهاد او برای گرفتن عکس به آن آسیاب قدیمی بین باغهای قصرالدشت نزدیک مدرسهتان رفتید. امتحانات آخر سال کلاس یازده بود و نزدیک به تعطیلات تابستان. او برای کلاس گیتار ثبتنام کرده بود. از تو هم خواست که به او بپیوندی. پذیرفتی. پیشنهاد کردی او هم با تو به کلاس عکاسی بیاید. در شروع کلاسها برایت یک گیتار کلاسیک خرید و دوربین عکاسیات (تنها وسیلهٔ گرانقیمتی که داشتی) را بهعنوان هدیه نپذیرفت. گفت که در خانه چند دوربین عکاسی دارند. دستشان به دهنشان میرسید، پدر و مادرش انسانهایی خوب و مالک چند پارچه آبادی بودند. او یک دوربین لوبیتل ۲۲ قدیمی را انتخاب کرد برای گرفتن عکسهای سیاهوسفید. تابستانِ بعد از آن تابستان فراموشنشدنی، او برای ادامهٔ تحصیل به تهران رفت و تو که در دانشگاه پهلوی پذیرفته شده بودی، در شیراز ماندی.
ملخ اعصابت را خرد کرده. یکجا بند نمیشود، دنبالش میکنی. از روی این سنگ به روی بوتهٔ خاری و از روی آن بوته به روی سنگ بعدی میپرد و تو را به دنبال خودش میکشد. از شاهرخ و برادرت دور افتادهای. رنگ خاکی بالهای ملخ پیداکردنش را سخت میکند.
در سفری دانشجویی به شمال که گروهی از دوستان دبیرستان ترتیب داده بودند، سرانجام ستاره را دوباره دیدی. روزهای انقلاب را از سر گذراندهاید، همهچیز زیرورو شده است. همراه توفان حرکت گستردهٔ مردمی همهچیز تغییر کرده است، هر دوی شما هم. در مورد گرایشهای سیاسی و سازمانیاش میگوید و از خط و مرزهای فکری میگوید. میفهمی که دلیل تماسنگرفتنها و دوریاش از تو فقط بُعد مسافت نبوده. ته دل خوشحالی که هنوز هم اینقدر به تو نزدیک است که رازهای مگو را هم با وجود حساسیتهای تشکیلاتی برایت میگوید.
بالاخره موفق میشوی دو عکس خوب از ملخ در حال اوجگرفتن بگیری. ملخ از روی تختهسنگ بزرگی به طرف بوتهٔ خاری پرواز میکند. دو بال سرخرنگ که تا امتداد سینهاش کشیده شده است، از زیر بالهای خاکیرنگِ رویی بیرون میجهد. با دیدن کنتراست رنگ سرخ با خاک تَفگرفتهٔ اطراف بیاختیار دوبار پشتسرهم دکمهٔ شاتر را فشار میدهی. پرکشیدنش را ثبت میکنی.
یک سالی از انقلاب گذشته. جابهجا شده؛ تلفنش را نداری و نامههایت را جواب نمیدهد. نگرانش هستی و به دنبالش میروی. بهسختی پیدایش میکنی. یاد گرفته چطور خودش را مخفی کند. هنوز همان دختر شوخ و شنگ است، ولی چیزی در او تغییر کرده است. او از جنگ مسلحانه با حکومت و درگیریهای کردستان میگوید و تو معتقد به گفتوگو برای بازسازی جامعهٔ در حال گذار هستی. میگویی وقتی انقلاب میشود، سازوکارهای قبلی از بین میرود و اگر جامعه فرصت ساختن سازمانها و سازوکار جدید را پیدا نکند، همهچیز از هم میپاشد. او از درگیریها در کردستان میگوید و لزوم جنگ مسلحانه. تو معتقدی یک نویسنده و مترجم مبارز بهنام ابراهیم یونسی بهعنوان استاندار کردستان انتخاب شده و نگاهی به ترکیب هیئت صلح دولت نشان میدهد که راه برای گفتوگو بسته نیست. نباید همهچیز را سیاهوسفید دید و دست به اسلحه برد و خود را بازیچهٔ تندروها در دو طرف ماجرا کرد. او از کشتهشدن جوانان کُرد میگوید و تو تأسفت کمتر از او نیست. از تجربهٔ انقلاب فرانسه و از لوتر کشیش آلمانی میگویی و او وقت شنیدن ندارد و باید برود.
بهتندی قضاوتت میکند. اما وقتی دلخوریات را میبیند، دستپاچه از پی دلجوییات برمیآید. از گیتارزدنش میپرسی. با شعف میگوید که دوربین عکاسی مدل دوربین تو خریده تا همیشه به یادت باشد. حاضر به گفتوگو نیست و تو در جواب بهتندی قضاوتش میکنی که قصهٔ دوربین را فقط برای دلخوشکردن تو ساخته است.
یکدفعه قصد رفتن میکند. قاطی جمعیتی که در حیاط دانشکده جمعاند، خودش را گم میکند و دور میشود، بیخداحافظی.
در آخرین لحظه، بین جمعیت مکثی میکند. به طرفت برمیگردد. چند لحظهای به تو زل میزند، با چشمانی که میدانی برای همیشه از دستشان دادهای ولی همیشه به یادشان خواهی آورد. کولهپشتیاش را زمین میگذارد. دوربینی از داخل آن بیرون میکشد، زوم میکند تا آخرین عکس را از تو بگیرد، با دوربینی که با دوربین خودت مو نمیزند.
خیلی طول نمیکشد که گیتار را برای همیشه به دیوار اتاق در کنار تفنگت آویزان میکنی.
چند شلیک پیدرپی شاهرخ و برادرت که البته برای آنها حاصلی هم در بر ندارد، تو را به خود میآورد. عجله میکنی و نفسنفسزنان به آنها میرسی. خیلی بالا آمدهاید. هر سه خیلی خستهاید. به پایین که چشم میاندازی، میبینی که شش هفت تپهٔ بلند بالای سر هم قرار گرفتهاند. تپهها به دشتی وسیع در منطقهٔ کوهمره سرخی۳ مشرفاند. تو با دوربینت با یک لنز تِلهٔ دویست و برادرت و شاهرخخان هر یک با تفنگی در دست هر یک مشغول کار خودتاناید. تو نصف بیشتر حلقهٔ فیلمت را گرفتهای. ناراضی هم نیستی. چند شات خوب از کبکهای در حال فرار از تیررس تفنگهای برادرت و دوستش و تعدادی دیگر از چند پازن۴ در بالادست تپهها. پازنها را بهعمد به شکارچیان همراهت نشان ندادی. حتماً بعدها که عکسهای آن روز را ببینند، دمغ میشوند. انبان تو نیمهپر است و کولهپشتیهای آنها خالیِ خالی. هیچوقت آنقدر بدشانس نبودهاند که امروز هستند و این به تو فرصت داده که هرچقدر دلت میخواهد سربهسرشان بگذاری، دستشان بیندازی و انتقام تمام متلکهای چند ماه گذشته را بگیری. با صدایی تودماغی ادای حرفزدن شاهرخ را درمیآوری:
– آقای مهندس را ببین میترسد تفنگ دست بگیرد.
در دوردست دو تپه پایینتر از جایی که هستید چوپانی ژندهپوش را میبینی. بهسرعت میدود سنگ یا چوبی را پرت میکند. از شاهرخ در مورد او میپرسی، او هم سر از کار چوپان درنمیآورد. شاید هم میداند و بهعمد نمیگوید. دوربین را زوم میکنی روی چوپان، دست روی دلت میگذاری و از خنده ریسه میروی. این چوپان را خدا برای تو فرستاده تا حال شاهرخخان را بگیری. قاهقاه میخندی و با لودگی میگویی برویم یکیدوتا کبک از این چوپان بخریم شما بیندازید توی کیفتان تا دست خالی برنگشته باشید. بهطرف چوپان راه میافتید. گرمی هوا و تابش خورشید چوپان را بهصورت سرابی درمیآورد که پا ندارد و در ارتفاع نیممتری روی هوا حرکت میکند. به نظر میرسد پاهای چوپان نیممتری از سطح زمین بالاتر است و مثل فرفره بهسرعت میچرخند. کبکها را دنبال میکند، خستهشان میکند و قبل از اینکه اوج بگیرند، با قلابسنگ شکار میکند و در کیسهای میچپاند. چند عکس خوب از چوپان موقعی که دارد قلابسنگ را پرتاب میکند، میگیری. کاشکی میشد از سراب هم عکس گرفت.
خسته و کوفته به کنار نهر برمیگردید. با شستن عرق سر و صورت کمی حالت جا میآید. ناهارتان را خوردهاید. خستگی یک روز شکار روی تپههای اطراف را با خوردن چای از تن به در میکنید. چند عکس نسبتاً خوب گرفتهای، کوهنوردیات را هم کردهای، ولی شاهرخ و برادرت را کاردشان بزنی، خونشان درنمیآید. شاهرخ با سگرمههای درهمرفته هندوانهای را که از صبح داخل آب نهر گذاشته بود تا خنک شود، قاچ میزند.
– بهبه، جناب خان دستت درد نکند، میبینم که بهجای گوشتِ شکار هندوانه سر میبری.
این جمله را در حالیکه مشغول تمیزکردن دوربینت هستی، با کشیدن کلمهٔ خان میگویی تا حسابی به زخم دلش نمک بپاشی. چند زن ظرفهای کثیف غذا را روی سرشان گذاشتهاند و برای شستن کنار نهر آوردهاند. یکی از زنها با او خویشوقوم از کار در میآید، به خان سلام میکنند و رد میشوند. تو متوجه نیستی که مزهپرانیات در بدترین موقع ممکن جلوی اقوام خان انجام گرفت و او را مثل پلنگ زخمی به خونت تشنه کرد. متوجه نگاه رنجیدهاش نشدی.
انگاری که به تو الهامی شده باشد، سرت و دوربینت را با هم بالا میآوری. لنز تله بیاختیار روی صورت دختر جوانی که پشت سر بقیه زنها حرکت میکند، زوم میشود. طرحی از نگاه گمشدهات را در عمق چهرهاش میبینی. با چشمهایش به تو لبخند مهرآمیزی میزند که بر جانت مینشیند. این بار نباید شانس را از دست بدهی. به کسری از ثانیه دیافراگم و عمق میدان تنظیم میشود. فرصتهایی است در زندگی که یکبار پیش میآید، یا شکارش میکنی یا از دستش میدهی. نسیم خنکی میوزد. یکباره تمام گرمای سگدوزدن چندساعته در تپهها را از تنت میزداید. تبدیل به باد موافقی میشود که با جنباندن سرشاخهها و برگهای درختهای بید مجنون دو طرف نهر به چند باریکهٔ زرد و نارنجی نور اجازهٔ ورود به حریم سایهروشن کمنور زیر درخت میدهد. تابش خورشید و بوسهٔ باریکهٔ نور بر قاب صورت دختر در آن فضای نیمهتاریک کار یک فلاش حرفهای عکاسی را میکند و جلوهای خاص به صورت او میدهد. چارقد توری نازک دختر همراه با سکههای طلایی منجوقشده گوشههای آن زیر گلوی دختر سفت سنجاق شده و وقتی با طرهٔ موهای خرماییاش زینت میشود، قاب هفترنگی به وجود میآورد که در مرکز آن یک جفت زمرد به تو لبخند میزنند. آمیزهٔ محو سبز سوختهٔ برگهای گردویی در دوردست با تنهٔ خاکیرنگ درخت پسزمینهای خوشرنگ برای این قاب هفترنگ به وجود میآورد. برای تو چارهای نمیماند جز اینکه با انگشت اشاره بهنرمی دکمهٔ شاتر را لمس کنی. و این همان انگشت اشاره است که کمتر از نیم ساعت بعد ماشهٔ تفنگ را با خشونت میفشارد.
برای اطمینان دومین عکس را هم میگیری. ولی آن اندازه تجربه داری که بدانی آن بازی رنگ تکرارشدنی نیست. همهچیزش خودبهخود جور شده بود و تو آماده بودی تا صیدش کنی. عجله میکنی که سومی را بگیری که ای لعنت به این شانس! دستهٔ دیافراگم نمیچرخد. حلقهٔ فیلم تمام شده است. مطمئنی که عکس اولی کامل بود.
یک ماه است که در آتلیه از خواهرت و یکی از دوستانش که بهعنوان مدل عکاسی لباس قشقایی بر تن میکنند، عکس میگیری. ساعتها برای نورپردازی وقت میگذاری و وقتی عکس را برای چاپ پیش مسیو ژرژ ارمنی میبری، با دلسوزی به تو میگوید:
– بابام جان، آخر برای چی پولت را دور میریزی؟ این عکس مشکل نورپردازی دارد. برای چی بزرگش کنم؟ برای چی پول وام دانشجوییات را میخواهی خراب کنی؟ عکاس خوبی هستی، ولی نورپردازی پرتره را نمیدانی.
سفارش عکسها را از یکی از ژورنالهای اتریشی که نمیتوانند خبرنگار به ایران بفرستند، گرفتهای و نتوانستهای کار دلخواهت را آماده کنی.
باسرعت حلقهٔ فیلم را درمیآوری و مثل یک دانهٔ الماس در جعبهٔ پلاستیکی فیلم میگذاری و در جای امنی نزدیک کُندهٔ درخت بید کنار کولهپشتیات میگذاری. صددرصد مطمئنی که بهترین عکس پرترهٔ دوران زندگیات را گرفتهای. سخت باور داری که اینبار مسیو ژرژ ارمنی به نورپردازیات ایراد نمیگیرد. حتی اگر مرحوم چهرهنگار هم زنده بود، تحسینت میکرد. از این هم بیشتر پیش پای خودت بلند میشوی و خودت را در قامت عکاسی میبینی که مجلهٔ اتریشی عکست را بهعنوان بهترین عکس آسیا در انتخاب موضوع و رنگ و نورپردازی انتخاب کرده است.
زنها کنار نهر مشغول شستن ظرفهای بسیار چرب هستند. وقتی که در آن آب سرد مایع ظرفشویی هم حریف شستن چربیها نمیشود، ماسه و خاک لیز کنار نهر و خاکستر چارهٔ کار است.
نگاههای دخترک که در عمق چهرهاش طرحی از صورت ستاره را میبینی، دلشادت کرده. شاهرخ که متوجه نگاههای تو و دخترک شده، وقت را برای گرفتن انتقام متلکی که در جلو اقوام و در واقع رعیتهای پدرش گفته بودی مناسب دیده و دستبردار هم نیست. وقتی که شوخیها رنگ جدی همراه با چاشنی کمی توهین به خود میگیرد، تازه تو متوجه زیادهروی و موقعنشناسی خودت میشوی. شاهرخ تا آنجا پیش میرود که حس میکنی باید عکسالعملی نشان بدهی. تو را ترسو خطاب میکند و دختر خندهٔ معنیداری میکند، از کوره در میروی.
بده به من این تفنگ را تا ببینید تیرانداز کیست. شاهرخ ازخداخواسته تفنگ را همراه یک قطار فشنگ به طرفت میگیرد. تفنگ را از دستش میقاپی. در دامش افتادهای. خوشحالیاش را نمیتواند پنهان کند. خُب، چی را بزنم. یک پرندهٔ کوچک رنگارنگ شاید یک قناری از بالای سر دختر عبور میکند و در بین دو شاخهٔ درختی فرود میآید. موقعی که پرواز میکرد، میدیدیاش. همینکه روی شاخه نشست، گمش کردی. شاهرخ همان قناری را پیشنهاد میکند.
میپرسی کجا رفت؟
– بهانه نیاور. دیدیاش که کجا نشست. فضای بین دو شاخه را نشان میدهد.
بهتر است به روی خودت نیاوری که نشانه را نمیببینی. همینکار را میکنی. قنداق چوبی را روی شانهٔ چپت میگذاری و پای راست را حائل میکنی. بین دوشاخه را که بهصورت هفتی است و آخرین بار پرنده را آنجا دیده بودی، نشانه میگیری. مگسک را تنظیم میکنی. صدای شلیک کرکنندهای شنیده میشود. چیزی مثل توپ تنیس بین دو شاخهٔ درخت منفجر میشود و هزار تکه میشود. دهها پر رنگارنگ زرد و نارنجی مثل پروانهٔ هلیکوپتر میچرخند و در باریکهٔ نوری که از لابهلای شاخههای درخت عبور میکنند، رنگینکمانی از پر درست میکنند.
اگر دوربینت فیلم هم داشت، دلت نمیآمد از این صحنه عکسی بگیری، اما دست خودت نیست بیاختیار بدون مکث دوباره گلنگدن را میکشی.
دختر سرش را میچرخاند، با دیدن آن دریای رنگ ناباورانه به سمتت برمیگردد. لبخند روی صورتش میماسد.
ناگهان پایش روی لبهٔ لجنگرفتهٔ نهر میلغزد و به بوتههای جاروی کنار نهر گیر میکند. شاخههای نازک جارو کمکی به نگهداشتن او نمیکند. اول جفتپا تا زانو در آب نهر میافتد و بعد روی قلوهسنگهای کف نهر لیز میخورد. کمکی از دستت برنمیآید. به پشت و طاقباز با شلپی که پشنگههای آب را به اطراف میپاشد در آب نهر غوطهور میشود. دمپایی لاستیکیاش روی آب میآید.
تفنگ را به طرفی پرت میکنی. برخورد تفنگ مسلح به زمین باعث شلیک آن میشود که انعکاس صدای آن بین دیوار قلعه و تپهٔ روبهرو صدای کرکنندهای ایجاد میکند. شلیک کور پاچهٔ شلوار شاهرخ را سوراخ میکند و با برخورد به قوطی فیلم، پرترهای را که فقط باریکهٔ نور خورشید بر او بوسه زده بود، پودر میکند و به هوا میفرستد.
۱۱ خرداد ۱۴۰۰، اول ژوئن ۲۰۲۱
۱پارک ملی بَمو از پارکهای ملی ایران در استان فارس است. این پارک که نامش را از کوه بَمو گرفتهاست، در ۱۰ کیلومتری شمال شهر شیراز قرار دارد. این پارک حدود ۵۰ سال است که مورد حفاظت قرار گرفته و در زرقان – مسیر تخت جمشید واقع شدهاست.
۲Lubitel-2
۳کوهمره سرخی پایتخت طبیعت ایران یکی از کوهمرههای سهگانه و سرزمینی کوهستانی و جنگلی در جنوب شهرستان شیراز است که از شرق به فیروزآباد، از غرب به کازرون و از شمال به شیراز محدود است. کوهمره یکی از آخرین شاخههای جنوبی رشتهکوههای زاگرس بهشمار میرود.
۴نام یک زیرگونه از گونهٔ بز کوهی است.