مژده مواجی – آلمان
سعیده مُراجع افغان، سلام کرد و دست داد. مدتها بود که پیش نیامده بود با مراجعان دست بدهم. کرونا تأثیرات خودش را گذاشته است.
روبهروی هم نشستیم. احوالپرسی کردم: «حال شما چطور است؟»
نیمنگاهی به من کرد و با صدای آرامی گفت: «هوش و حواس که ندارم. به مشاوره و دکتر اعصاب میروم. البته من همیشه نگران بقیهٔ افراد خانواده، دوست و آشنا هستم و خودم را از یاد میبرم.»
سعیده کیف دستیاش را باز کرد تا نامهای را از آن در آورد. چهرۀ سبزۀ ظریفش را که در روسری رنگی جا گرفته بود، به طرف من کرد و با لبخندی به لب نامهای را به دستم داد تا برایش بخوانم و توضیح بدهم. گواهی روانشناس برای مراجعه به دکتر اعصاب بود. با نگاهی رو به پایین گفت: «لطفاً برایم وقت بگیرید و در ضمن دنبال جایی هستم که که پسر ۱۷ سالهام بعد از مدرسه داوطلبانه کار کند.»
دست کرد توی کیفش و دستبندی را بیرون آورد. دستبندی با مهرههای سفید و رگههای قرمز.: «این را برای شما درست کردهام. در وقت آزادم زینتآلات درست میکنم.»
گفتم: «چقدر زیباست. تشکر میکنم از شما.»
دستبند را به دست کردم. نشانم داد که چطور با بندی که از دو طرف کشیده میشود، محکمش کنم.
با نگاهی دوباره به مچ دستم، دوباره از او تشکر کردم. لبخندی زد: «فکر میکنید برای پسرم کار داوطلبانه پیدا میشود؟ دوست دارم کاری مفید انجام بدهد.»
جواب دادم: «بهتر بود که پسرتان اینجا بود و با خودش صحبت میکردم تا ببینم به چه کارهایی علاقهمند است. حتماً زنگ بزند و وقت بگیرد.»
گفت: «شکر خدا شش تا فرزندانم به مدرسه رفتند و سه تا از آنها دارند دورۀ تخصصی میبییند. یک بار با خانمی ایرانی همصحبت شدیم. میگفت، من فکر میکردم همۀ افغانها به شغل کارگری مشغولاند.»
سعیده موبایلش را که روی میز گذاشته بود، برداشت. انگشت اشارهاش را چند بار روی آن کشید و فشار داد. موبایل را روبهروی من گرفت و چند تا عکس نشانم داد: «اینها کارهای دستیام هستند؛ دستبند، گردنبند، گوشوار و چیزهای دیگر.»
یکی یکی آنها را نگاه کردم: «چه هنرمندانه کار کردهاید.»
دوباره یاد پسرش افتاد: «به پسرم میگویم به شما تلفن بزند و وقت بگیرد. البته من بیشتر اصرار دارم که پیگیر کار داوطلبانه باشد.»
به دکتر اعصاب زنگ زدم و برایش وقت گرفتم. همزمان که سعیده داشت خداحافظی میکرد و میرفت، آدانا، برای نوشتن رزومهٔ کاری وارد محل کار شد. وقت بعدی با او بود. زنِ جوانِ تحصیلکردهای از سودان با سابقۀ کار در رشتۀ تحصیلیاش. لباس محلی بلند با رنگهای شاد به تن داشت و موهایش را با توربان پوشانده بود. او چهار فرزند دارد و دفعۀ قبل میگفت: «خیلیها در آلمان، من را که میبینند، اولین تصورشان این است که من بیسواد و زنِ توسریخوری هستم.»