نیکی فتاحی – ونکوور
در شهر «ت»، مانند بسیاری از شهرها، ساختمانی وجود داشت بهنام بنای آزادی. این بنا در مرکز شهر و در میدان نسبتاً وسیعی واقع بود که چمنی سبز و یکدست آن را میپوشاند. خودِ بنا ظاهری تقریباً عجیب و تا حدودی نامتعارف داشت؛ قسمت باریکتر آن بر روی زمین واقع بود و قسمت عریضتر آن در بالا؛ و هر چه به سمت بالا میرفت پهنتر، و در نهایت به چهار شاخه تقسیم میشد؛ چیزی شبیه به برج ایفل، اما وارونه! با اینحال کوچکتر، و ساختهشده از سنگ مرمری سفیدرنگ. این سنگ محصول معادن همان ناحیه بود و در سفیدی چنان چشمگیر که شهرتی عالمگیر به هم زده بود. بیشتر اهالی شهر در همان معادن، یا کارخانهها و ادارات مربوط به آن مشغول کار بودند و به این وسیله زندگیشان میگذشت. ساخت این بنا سالها به طول انجامیده بود و بهعلت توزیع وزن قسمت بالایی بر سطح مقطع باریکش، محاسبات و دقت خاصی طلب میکرد که تکمیل کار را به تأخیر میانداخت. اما ساخته شده بود، و مدتها از زمان تکمیلش گذشته بود، و حتی کهنه شده بود.
این بنا ابتدا کاربرد خاصی نداشت و تنها برای گرفتن عکسهای یادگاری از سوی ساکنان و مسافران مورد استفاده قرار میگرفت، بعدها به موزهٔ هنرهای معاصر تبدیل، و سپس مدتی هم محل برگزاری انتخابات شهری شد. اما در نهایت به ایستگاه پلیس تغییر کاربری داد.
ساکنان شهر «ت» آنقدر به دیدن این نما عادت داشتند که دیگر آن را نمیدیدند. بنابراین تا مدتها متوجه نشدند که برجشان اندکی به یکسو کج شده و توازن آن به هم خورده است. هر روز صبح بیاعتنا از کنارش عبور میکردند و با عجله به سمت معدن، کارخانه، یا ادارهٔ محل کارشان میشتافتند و بعدازظهرها هم بیآنکه نگاهی به آن بیندازند به خانه بازمیگشتند. ماشینهای پلیس نیز همچنان مثل همیشه زیر سایهٔ شاخههای عرضی آن پهلوبهپهلو پارک شده بودند.
اینگونه، زندگی در شهر «ت» بدون هیچ حادثهٔ خاصی سپری میشد تا اینکه برج آنقدر کج شد که عاقبت فاجعهای به بار آورد؛ روزی یکی از سنگهای مرمر نما از جای خود کنده شد و بر سر عابر پیادهٔ ازهمهجابیخبری فرود آمد. تازه در این زمان بود که نگاه اهالی شهر به بالا چرخید و خطوط کجشدهٔ برج نمایان شد.
مهندسان علت امر را اینطور اعلام کردند: زیرساختهای نامناسب! سپس اضافه کردند که خاک در بخش پی ساختمان و بهطور کلی در تمام میدان نشست کرده و باعث ایجاد این ضایعه شده است. و باز هم افزودند که کمشدن منابع آبی و سفرههای زیرزمینی علت فرونشست زمین بوده است. در آخر هم اخطار کردند که خود شهر نیز در امان نیست و باید فکری به حال آن کرد. نهایتاً بهصورت جمعی بیانیهای صادر کردند مبنی بر اینکه: باید در این خصوص اقداماتی اساسی صورت گیرد و فکری به حال خشکی خاک و فرونشست زمین بشود.
مقامات به این سخنان اعتنایی نکردند و فوراً خودشان دستبهکار شدند؛ ایستگاه پلیس را به جای دیگری منتقل کردند و ماشینآلات و افراد و ابزار را به میدان آوردند. آنها تا آنجا که در توانشان بود سعی کردند بنا را به حالت اولش برگردانند، اما تلاش آنها نهتنها کمکی نکرد، که بنا از قبل هم کجتر شد. حالا به رقصندهٔ تازهکاری شبیه بود که دستها و پاهایش را به هر سو کشیده و بر نوک پا، هر آن ممکن است تعادلش را از دست بدهد.
بالاخره کار تیم تعمیرات با زدن چند سازهٔ موقت زیر شاخهٔ جنوبی آن، به پایان رسید و ماشینآلات و تجهیزات از آنجا جمع شد. ساختمان آنقدر کج شده بود که سایهاش اکنون حتی تا جلوی درِ نانوایی روبرو نیز کشیده شده بود. زن نانوا ابروان نازکش را تابی داد و رو به شوهرش گفت:
– چه خوب. حالا آنها که پشت دکان صف میکشند از گرمای سوزان آفتاب در اماناند.
نانوا که داشت گِردهای خمیرِ نان در تنور میگذاشت با آستین عرق از پیشانی سترد و حرف زن را با تکاندادن سر تأیید کرد.
باز هم زندگی به جریان عادی بازگشت و پس از اندکی، اتفاقاتِ پیشآمده نیز فراموش شد و طوری بود که گویی برج از روز اول همانطور کج بوده است.
یک روز صبح زن نانوا به شوهرش گفت:
– دیشب خواب دیدم زلزله آمده. بلا به دور.
نانوا در جواب گفت:
– چه عجیب. من هم دیشب همین خواب را دیدهام.
پسرکی که آمده بود نان بخرد نیز گفت که او هم دیشب دقیقاً همان خواب را دیده است. زن نانوا با شنیدن این حرفها، انگشتش را به دندان گزید و زیر لب وردهایی خواند و سپس همراه با حرکات دَوَرانی سر، دورِ مغازهشان فوت کرد و گفت:
– بلا به دور. بلا به دور.
و هیچ متوجه نشد که حالا دیگر از سایهٔ جلو مغازهشان خبری نیست و تا چند روز بعد هم کسی متوجه گمشدن بنا نشد. روزی که باغبان برای کوتاهکردن چمن میدان آمده بود، دید که جای برج خالی است و فوراً مسئله را به رئیسش اطلاع داد.
بهدنبال آن، مقامات وارد عمل شدند و شبانه برای هموارکردن زمین و چمنپاشی قسمت خالیمانده اقدام نمودند. کسی به خود زحمت نداد علت را جویا شود و دریابد که بنا گم نشده، و در واقع مثل میخ سنگی عظیمی، با نوک تیزش در زمین فرو رفته و از نظر ناپدید گشته است. اینگونه بود که بنای باشکوه آزادی جای خود را به تابلوی کوچکی داد که رویش نوشته شده بود: میدان آزادی!
آب هم از آب تکان نخورد. برای اهالی، میدان همان بود که بود. هیچ عوض نشده بود!
بعد از این واقعه، میدان به مکانی برای بازی بچهها تبدیل شد. آنها از صبح تا شب در آن جمع میشدند و میدویدند و توپ میزدند و ورجهورجه میکردند. اهالی خوشحال از اینکه حالا بچههایشان مکانی برای تفریح پیدا کردهاند، بیمزاحمت آنها به کارهای روزمرهشان میرسیدند؛ مردها سر کارشان میرفتند، زنها آشپزیشان را میکردند، و نانوا هم مثل همیشه گِردههای خمیر را در تنور میچسباند و اخیراً زیر لب زمزمه میکرد:
– این آرد، همان آرد سابق نیست. خوب ور نمیآید!
و زن هم در جوابش پشت چشمی نازک میکرد و میگفت:
– چاره چیست؟ همین است که هست.
چیزی نگذشت که میدان بر اثر پاخوردگی زیاد و کمکاری عوامل شهرداری در آبیاری و رسیدگی به چمنها، گُلهبهگُله کچل شد و چیزی از چمن در آن باقی نماند. بچهها بساط بازیشان را به جای دیگری بردند و میدان با تابلوی رنگورورفتهاش متروکه شد. حالا دیگر به هیچ کاری نمیآمد. مردم کمکم زبالههایشان را آنجا رها میکردند و نانوا هم ضایعات مغازهاش را همانجا میریخت. اندکی بعد سروکلهٔ معتادها و زنهای خیابانی نیز پیدا شد. این منظره وضعیت محله را به جایی رساند که کسانی که وضعشان بهتر بود، خانههایشان را فروختند و به محلهٔ دیگری نقل مکان کردند، و باقی اهالی هم که امکان مهاجرت نداشتند ماندند و با وضعیت موجود ساختند. اما این تازه اول ماجرا بود!
یک روز سر صبحانه، اهالی متوجه شدند که داخل نانهایشان سوراخ است؛ در واقع نیمی از نان در وسط هر گِرده خالی بود. تا بهحال چنین چیزی برایشان سابقه نداشت. نانوای محل همیشه بهترین نانها را میپخت و در مهارت و درستکاری شهره بود. کمی بعد خبر دهانبهدهان چرخید و صدای اعتراضها بلند شد. هنوز نانوا آرد از لباس نتکانده، پشت در نانواییاش غوغا به پا شد؛ اهالی از سر و کول هم بالا میرفتند تا خودشان را به نانوا برسانند و دشنامی حوالهاش کنند. خود نانوا هم که تازه متوجه سوراخ داخل نانهایش شده بود، هیچ جوابی نداشت که به مردم ارائه دهد. هاجوواج مانده بود. نمیدانست با آنها چه کند. شُرشُر عرق میریخت و عذرخواهی میکرد. چارهای ندید بهجز آنکه قولِ یک گِرده نان مجانی را به آنها بدهد و بدین ترتیب غائله را بخواباند. مردم با شنیدن این وعده، بالاخره آرام شدند و پس از اندکی همگی از آنجا متفرق گشتند و به خانههایشان رفتند.
تا اینجا باز هنوز کسی از عمق فاجعه آگاه نشده بود. تازه یک ساعت بعد، با صدای دختر کوچک همسایه که برای پیداکردن سگ گمشدهشان به میدان رفته و محله را روی سر گذاشته بود، همهچیز روشن شد. اهالی جمع شدند. تازه آن زمان بود که سوراخ را دیدند. دیدند بهجای میدان سابقشان گودالی عمیق با ابعادی غولآسا دهان باز کرده است. دهان آن غول بهقدری تاریک و بهقدری غریب بود که همه از ترس و تعجب در بهت و سکوتی عمیق فرو رفتند.
گودال انتهایش پیدا نبود و همهٔ چشمهایی را که به داخل آن دوخته شده بود، در تاریکی دهانش میبلعید. گویی نفس میکشید و بخارات گرمی را از گلو به بیرون متصاعد میکرد. این بخارات که بویی عجیب و گَس شبیه به بوی مرگ داشت، به چهرهٔ اهالی دمیده میشد و آنها را از لبهٔ گودال عقب میراند. در آن سکوت و آن بهت، تنها یک صدا بود که به گوش میرسید؛ صدای جیغ؛ جیغی که دهانهٔ گودال را میشکافت و در امتداد دیوارههایش پیدرپی پژواک میکرد.
مردم بعدها بین خودشان میگفتند که با گوش خود شنیدهاند دهانهٔ گودال مثل دهان جانوری عظیم بر سرشان جیغ میزده است، و این را معجزهای میپنداشتند.
مقامات اعلام کردند که جای هیچ نگرانی نیست. زیرا پدیدهای طبیعی اتفاق افتاده و زمین در آن قسمت نشست کرده است. سپس افزودند که خوشبختانه این حادثه بهجز یک سگ تلفات دیگری نداشته است و از این پس همهچیز در امن و امان خواهد بود، و برای آنکه حسننیتشان را ثابت کنند دورتادور محل میدان سابق را نرده کشیدند و همهچیز ختم به خیر شد. با اینحال صدای جیغ دخترک تا مدتها در آن ناحیه شنیده میشد و خواب را از چشم اهالی میربود. بین مردم شایع شد که نزول این گودال در حقیقت نزول بلایی الهی بوده که بهعلت فحشا و اعتیاد و گناه بر میدان وارد شده است! آنها خوشحال از اینکه بساط فسق و فجور از آن ناحیه برچیده شده، نان مجانیشان را گرفتند و سپس به نانهای سوراخدار نیز عادت کردند. حتی نامی هم بر آن نهادند: نان توخالی! این نان تا مدتها یکی از نانهای محبوب اهالی آن ناحیه به حساب میآمد. آنها داخلش را با مواد مختلف پر میکردند و در کوچه و خیابان به رهگذران میفروختند.
دیگر چه بر سر بنا آمد و سرنوشت آن چه شد، هیچیک از اهالی شهر «ت» هیچگاه خبردار نشد. بعد از آنکه شهر همراه با ساکنان و ساختمانها و نانواییاش برای همیشه از روی زمین ناپدید شد و به جایش حفرهٔ عظیمی دهان گشود، در شهرهای اطراف موضوعی شایع شد که همه را به تعجب وامیداشت. سیاحی در یکی از سفرهایش به شهری که درست در آنسوی کرهٔ زمین قرار داشت، ساختمانی را دیده بود عیناً شبیه به بنای آزادیِ شهر سابق «ت»؛ با این حال وارونه. یعنی بهجای آنکه بنا بر روی نوک باریکش ایستاده باشد، چهار شاخهٔ عریض آن بر روی زمین قرار داشت؛ و کاملاً صاف و استوار مینمود. اهالی شهر مذکور میگفتند که ساختمان یکشبه و ناگهان در آن نقطه ظاهر شده است، ولی از چگونگی آن اطلاع نداشتند. در زمانی که سیاح آنجا بود، مسئولان شهر بهشدت مشغول تحقیق و بررسی علت ظهور ساختمان بودند و تا آن لحظه هنوز جوابی نیافته بودند… حقیقت هرچه بود، اکنون تنها چیزی که میتوان گفت این است که: ملتی در زمین فرو رفته، و ملت دیگری بنای تازهای به دست آورده است. شاید اگر زن نانوا هنوز زنده بود میگفت: «چاره چیست؟ همین است که هست»…
سپتامبر ۲۰۲۲، ونکوور