مهدی حبیبالله – ونکوور
و آنگاه که مرگ را چون کودکی در آغوش خود فشردی، مرگ هم نزد تو آرام و خجل در کنج اتاق چشمهایش را بر زمین دوخت و از شرم گونههایش چون خونِ دویده در رگ آدمی، سرخ گردید و هرگز تا رفتنش سرِ خود به خجلت از حضورت بالا نیاورد. او نیز همراه با قَدَر قُدرتهای کاذب همچون بالُنی بادشده، در دستان کودکی بازیگوش با سوزنی به ضخامت روح بزرگت ـ در فضای حبسگاه ـ حجم خالی خود را عیان ساخته، به آستان تو بوسه زده و زمان تعظیم، تسلیم ارادهات گردیده، باور کردند که مرگ هرگز به سراغ آدمیانی چون تو نخواهد آمد – چنانچه بارها در تاریخ این امر تکرار گردیده است – چرا که تو مرگ را قبل از او و بیش از خود مرگ باز شناختهای. قدرتهای مسلطِ خصم، نیز از هیبت این هیئت گسترده و بزرگ به خود لرزیدند و در برابر قدرتت، کرنش کردهاند؛ که میدانستند تو را نمیتوان شکست. تو را نمیتوان تطمیع نمود، چرا که تو هرگز برای خود خواستی، نخواستی و این جلال و جبروتِ پوشالی آنان را در هم تپیده است و تو بر فراز بام بلند آدمیزادگان به این پوشالمغزان لبخند میزنی: من از مرگ بیزارم؛ «که مرگ اهرمنخو آدمیخوار است. ولی، آندم که ز اندوهان روان زندگی تار است؛ ولی، آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛ فرورفتن به کام مرگ شیرین است. همان بایستهٔ آزادگی این است.» و بدینسان اسطورهٔ آرش باری دیگر، همچون اقلیم هشتم سهرودی بر بام یأس، افسردگی و ماتمِ شهر، باران رحمت، امید و رقص را فرو میریزد و گذشتن از خود را یاد میآورد؛ گذشتن از زیباترین حضور هستی. وقتی انسان به این نقطه از حضور فراخوانده میشود، خویش خویشتن را برای آنچه درک ضرورتش نامیده، تقدیم میدارد. مگر حکمت در شرق چه میگوید؟ جز بیانِ خودآگاهانه، یگانهشدن با هستی و جاودانهشدن بر فراز تاریخ زمانش. آنچنانکه او، هست و نیست، بود و نبود و هر آنچه را با او معنا مییابد و یا او در آن ها معنا میبخشد، نه برای بدن خویش، که برای درک خویشتنی به گستردگی انسانیت به میدان معامله میگذارد. این او، اویِ منِ فردی نیست، بل تبلور جمعی است در هیبت فرد – فردی استعلایافته – آرمان جماعتی است در هیئت شخصی خاص. گویی ضرورت هستی، او را انتخاب کرده است که نشان پیدایی عصری نوین را هشداری باشد. گویی او از اعماق مردم طلوع کرده است تا اعماق تاریخِ همان مردم را به رخُ کشیده، گویی زمان زایش ققنوس از خاکستر و پرواز سیمرغ از آشیانهٔ قلهٔ قاف، فرا رسیده تا به ستمدیدگان و آرزومندان یاد آورد که همیشهٔ روزگار، در بر پاشنهٔ ظلم نمیگردد. او آمده است که امید را در دل ناامیدان و رزم را در دل فرزندمردگان یاد آورد. او بهنمایندگی کشتههای جوانمان ساریناها، نیکاها، مهساها، فریدون و غزالهها، پدرام و مازیارها، ندا، پویا، کیان پیرفلک، محسن شکاری، جانباختگان شهریور، آبان و آذر و دی، سقوط هواپیما، اعدامهای ناجوانمردانه و هزاران جان پرواز کرده در طول چهل و چهار سال ظلمت و سیاهی بهپا خواسته و اعلام میدارد که دیگر وقت ستم و ستمکاری ضحاک و اندیشهٔ ضحاکان با دستهای کاوههای زمانه، تمام گردیده است و این درفش، اینک در دستان و بر بازوان دختران و پسران جوان قرار خواهند داشت و مردان و زنان سالمند چونان پشتوانهٔ تجربه و اندیشگان، یاور و همراه آنان خواهند رزمید. اینجا دیگر آوازهخوانی نیست، این خود آواز است. این است پیام فرهاد میثمی، کسی که جان خود در تیر کرده است.
آن نمیپاید به «آنی» چون درونش جنبش است / آن به «آن» بودن همانا مطلق اندر نسبت است
۵ فوریه برابر با ۱۶ بهمن ۱۴۰۱