آرام روانشاد – ایران
تقریباً چهار سال است که اینجا برایتان از مسافرانی مینویسم که در جستو جوی بهشتاند. هر کدام برای رفتن و کَندن از وطن دلیلی دارند. اما یکچیز در بین تمام آنها مشترک است و آن اینکه اینجا را جهنم میبینند. فکرش را بکنید؛ خاکت را، جایی را که عزیزانت هستند، برایت مثل جهنم کنند. بعد تو در پی بهشتی باشی که آنسوی آبهاست. برای همین اسم مطلب را گذاشتم در جستوجوی بهشت.
اینبار قرار نیست رانندهٔ آژانس روبهروی دفتر مهاجرتی، روایت مسافری را که سوار ماشینش شده، برایتان تعریف کند. اینبار قرار است از زبان خودم حرف بزنم؛ آرام روانشاد. نویسندهٔ این سری مطالب، چهار کتاب منتشرشده در ایران و دو کتاب مجوزنگرفته. من رانندهٔ آژانس نیستم. من یک نویسندهام. مینا سبزواری عزیز در سفری که به ایران آمده بود و در دیداری که در کافهای داشتیم، به من گفت: «ببخش، ممنونم آمدی دیدن من، اما امروز از کار افتادی.» گفتم: «مینا جان، من ساعت کاریام دست خودم است.» پرسید: «مگر رانندهٔ آژانس نیستی؟» خندیدم و گفتم: «نه. نویسندهام!»
نویسنده… نویسنده بار معنایی بالایی دارد. اما در ایران بار معناییای دارد از همه بالاتر. در ایران نویسندهٔ مستقلبودن یعنی خطرکردن، یعنی ناکامی، یعنی تحقیر و حسرت، یعنی انزوا…
راستش از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که خودِ من یکی از کسانیام که سالهاست در جدال بین رفتن و ماندن ماندهام. در این سالها موقعیتهای مختلفی برایم فراهم شد که از ایران بروم، اما هر بار وقتی نزدیکش شد، نتوانستم. وقتی به چشمهای مادرم خیره شدم، وقتی پدرم را در آغوش گرفتم، نتوانستم. وقتی برادرزادههایم صدایم زدند. وقتی در کافههای تهران با دوستانم قهوه خوردم و در کوچهپسکوچههایش راه رفتم. وقتی قرار عاشقانهام را میدان فردوسی گذاشتم. تمام این لحظات پاهایم سست شدند. در نهایت ماندم و کتابم مجوز نگرفت. ماندم و در عرض یکسال سه بار گشت ارشاد مرا گرفت و به وزرا برد. ماندم و ظلمها دیدم. ماندم و تحقیرها چشیدم. خیلی جاها روحم را کشتند. جُرم کسی که روحت را میکشد و تو را محکوم میکند به یک زندگی عذابآور بدون روح، خیلی بیشتر از کسی است که جسمت را میکشد. چون آنطور یکبار میمیری و خلاص میشوی، ولی اینطور محکوم میشوی به یک زندگی ساکن توخالی که انگار قرار است تا ابد ادامه داشته باشد. برای همین مدام حس میکنم توی جهنمم و گرفتار عذابی دائمی؛ حس میکنم دارم توی تاریکی مطلق و حرارتی کُشنده، دقایق کِشدار و تمامنشدنیام را میگذرانم. ماندن تاوان بدی دارد و بهایش سنگین است. پشیمان شدم از ماندن؟ البته که بارها و بارها پشیمان شدم. تمام این سالها این درد لعنتی ذرهذره چنان روی دلم کَبَره بسته که با تیزترین تیزیها هم کَنده نمیشود. میدانید زمان که بگذرد، درد تبدیل به چه میشود؟ بغض! بغضی که تبدیل به یک حفره میشود. یک گودال عمیق که درد بغضشدهٔ تو روزبهروز آن را میکَند و عمیقتر میکند. لامصب این حفره با هیچ چیز پر نمیشود. برخلاف خیلیها که فکر می کنند اول بغض میآید بعد درد، این اول درد است که میآید.
میدانید که این روزها ایران چه خبر است؟ میدانم ایرانی هر جای دنیا باشد دلش با ایران است و مردمش. میدانم دلتان با ماست. میدانم هیچکس خودخواسته وطنش را ترک نمیکند. پشت تمام رفتنها یک اجبار است. ده بار آمدم مطلبم را به روال گذشته بنویسم، اما دستم یاری نکرد. اما اشکم اجازه نداد. اینبار نتوانستم در قالب یک رانندهٔ آژانس فرو روم. اینبار خواستم که خودم باشم. حالا که دارم اینها را مینویسم دلم آشوب است. پسرم، تنها فرزندم در خیابان است. هر شب تا برگردد خانه، میمیرم و زنده میشوم. تلویزیون روشن است و دارم میبینم، همان چیزهایی که شما میبینید. همان چیزهایی که دنیا دارد میبیند.
دستم یخ کرده است. میبینم و میلرزم. با خودم میگویم نکند مُردهام. آخر آدم زنده که دستش اینقدر سرد نمیشود. آدمها میتوانند ایستاده هم بمیرند؟ حتماً میتوانند. مطمئنم خیلیها توی این دنیا ایستاده و با چشمهای باز مُردهاند. اصلاً بیشتر آدمها همیشه با چشمهای باز میمیرند و دیگری باید چشمهایشان را روی هم بگذارد. گواهش تمام این آدمهایی که ایستاده و با چشمان باز در این روزها دارند وسط خیابان میمیرند.
طاقت سنگینی بدنم را ندارم. این روزها حس میکنم صد کیلو به وزنم اضافه شده است. دلم میخواهد بلند شوم و به خودم ثابت کنم که نمردهام. ولی این سنگینی نمیگذارد حرکت کنم. مدام دارم توی ذهنم با خودم حرف میزنم تا فاجعه را زیر کلمات پنهان کنم. به خودم میگویم آرام باش و میخواهم که دل آتشگرفتهام را سرد کنم. ولی نمیشود. لامصب هیچ باران پاییزیای این آتش را خاموش نمیکند. همه آتش گرفتهایم. همه سوختهایم. سوخته و سرگردان!
سرگردانم. قلبم پر از خشم و کینه است. شاید سیاهی این کینه است که همهٔ زندگیام را رنگ زده و روزهایم شده مملو از وحشت تاریکی و کابوسهایی که تمامی ندارند و حس میکنم یک جانوری مدام دارد با من راه میرود. جانوری که صدای نفسهای تند و بدبویش را میشنوم و روی صورتم احساس میکنم. شاید برای همین است که هر شب همین که میخوابم توی درهای سقوط میکنم که انتها ندارد و مدام پایین میروم بیآنکه به تَهَش برسم و تا وقتیکه بیدار شوم این پایینرفتن ادامه پیدا میکند.
بارها و بارها به عکس مهسا امینی نگاه میکنم. به چشمهای زیبا و جوانش. با وجودی که جسمش در خاک است، هنوز هم چشمانش میتواند شاهدی باشد برای روزهایی که توی هیچکدام از روزهای دنیا جا نمیگیرد. این ظلم فراتر از تاریخ است. دلم میخواهد چیزی بگویم، ولی نمیتوانم. زبانم از بدنم سنگینتر شده و هیچ جملهای پیدا نمیکنم. حروف تلنبار شدهاند روی زبانم، و نمیتوانند خودشان را آزاد کنند، چون نمیدانند کدامشان باید بریزند بیرون. یعنی از میان اینهمه کلمه، هیچ کلمهای نیست که بتواند هولناکی این روزها را بیان کند؟ چه بگویم؟ کلمات توی ذهنم قطار میشوند، ولی از چیدنشان کنار هم عاجزم. نمیتوانم جمله بسازم. هیچ جملهای، و باز فکر میکنم. کلمات قطارشده در ذهنم پراکنده شده و هر کدام به صدها کلمه تکثیر میشوند و من ناامیدانه بین آنها جستجو میکنم، شاید بتوانم کلمهای را پیدا کنم. نه، نیست. باور کنید واژه الکن است. کدام واژهای میتواند سیاهی این روزها را بیان کند؟ کلمه هم تاب نمیآورد و کمرش تا میشود.
مرا ببخشید. من آرام روانشاد هستم. داستاننویسی که امروز نمیتواند برایتان داستان بنویسد.