مژگان قاضیراد – آمریکا
همهٔ ما کتاب یا کتابهایی از عباس معروفی خواندهایم و کیست که این سالها از او نشنیده باشد. مثل خیلیها من عباس معروفی را در دوران نوجوانی با سمفونی مردگان شناختم و با اینکه نوجوانی ۱۵ یا ۱۶ ساله بودم از زیبایی نثر و موقعیتهای تازهای که در صحنههای داستان آفریده بود، حیرت کردم. دوست داشتم بقیهٔ کتابهایش را هم بخوانم، اما بهجبر رشتهٔ پزشکی از خواندن کتابهای دیگرش تا سالها محروم ماندم و متأسفانه اطلاع زیادی از فعالیتهای ادبی آن دورانش نداشتم.
سالها بعد – اواخر ۲۰۱۲ – تصادفی پیام عمومی او را دربارهٔ کارگاه نویسندگیاش در دانشگاه جورج واشنگتن دیدم و چون عزم جدی در نوشتن داشتم و تازه کتاب اولم منتشر شده بود، تصمیم گرفتم در کارگاهش شرکت کنم. عباس با خوشرویی جوابم را داد، هزینهٔ کلاس را – که زیاد نبود – به من گفت و مرا به کارگاه نویسندگیاش دعوت کرد. روز اول دیر رسیدم، از بیمارستان میآمدم و کارهای نوزادان توی بخش به درازا کشیده بود. همه قبل از من سر کلاس بودند. در را که باز کردم اسمم را پرسید و به من خوشامد گفت. اول بار با شال قرمزرنگی که دور گردنش انداخته بود و یک پرتقال درشت تازه که روی میزش گذاشته بود، دیدمش. از فروتنی و خوشرویی نویسندهٔ بزرگی که از او در ذهن داشتم، تعجب کردم. یک ساعت گذشت، درس داد و صحبت کرد و من از مهارتی که در انتقال تجربههای نوشتن داشت، شگفتزده شدم. زمان در کلاسش کمتر از وقت واقعی میگذشت، همانگونه که خودش میگفت، مثل یک داستان گیرا! کارگاهش بیشتر از آنکه کلاس باشد مثل یک رمان موفق بود. و همان عصر دو هفتهای را برای من رقم زد که هرگز قبلاً در زندگی تجربه نکرده بودم.
همه او را به کتابهایش میشناسند؛ سال بلوا، فریدون سه پسر داشت، تماماً مخصوص، سمفونی مردگان و دریاروندگان جزیرهٔ آبیتر. اما بهگمان من آنچه عباس معروفی را در ادبیات ایران یگانه کرد، بنای استواری بود که او در دههٔ آخر عمرش با راهاندازی کارگاههای نویسندگی در خارج از ایران و داخل ایران با دورههای massive open online courses یا موک برپا کرد. او بهشکلی مدون، باحوصله و دقیق، و با داشتن کتاب جامع «اینسو و آنسوی متن»، نوشتن را برای هرکسی در جامعهٔ فارسیزبان امکانپذیر کرد. قبل از او نه چنین کارگاههایی بهشکل فراگیر وجود داشت و نه هیچ نویسندهٔ بزرگی حوصله کرده بود یا وقت گذاشته بود چنین کارگاههایی را در ایران و خارج ایران برپا کند. راهانداختن این کارگاهها او را تبدیل به نویسندهای دورانساز کرد – واژهای که خودش برای کسی دیگر بهکار برده بود. او نویسندگی را از قلهٔ آفریدگاری به زیر کشید و نشان داد اگر کسی همت داشته باشد و یک ذهن داستانگو – حالا هرکسی که میخواهد باشد یا هر حرفهای که میخواهد داشته باشد – میتواند داستان بیافریند.
نگاهش به دنیا پر از زیبایی بود. میگفت پدربزرگم آدمی نقشینچشم بود. از تماشای طبیعت لذت میبرد و من نقشینچشمی را از او به یادگار بردهام. میگفت اما ذهن آدم ناخودآگاه با تماشای طبیعت به یک عادت میرسد که دیگر زیباییهایش را نمیبیند؛ پس با دیدن آثار نقاشان بزرگ، نویسنده میتواند ذهنش را ورز بدهد، عادت را بشکند و ترکیببندی ذهنش را تنظیم کند.
سخنانش سرشار از امید بود. هرگز نمیگفت تو نمیتوانی، در چشمهای شاگردانش نگاه میکرد و در آنها امکانِ شدن میدید. امکان بهترشدن، رشدکردن، با کوشش مدام و بطئیِ محکمتر نوشتن. او وقتی از جادو در داستان حرف میزد، میگفت چرا فکر میکنیم زمینه و ضرورت رئالیسم جادویی تنها در آمریکای لاتین وجود دارد؟ با هوشنگ گلشیری سر این موضوع اختلافِنظر داشت و معتقد بود فرهنگ ایرانزمین و کتابهای ادبی ما چون تذکرةالاولیاء، نامههای عینالقضات و… پر است از جادو در روایتهای داستانی که اگر نویسندگان جوان آنها را با زندگی امروز پیوند بزنند، چیزی بر ادبیات جهان خواهند افزود. و این همان امیدی بود که در چشمان تکتک شاگردانش میکاشت. امکان بهترشدن، دیگرگونهشدن، جهانی تازه بر ادبیاتِ دنیا افزودن.
او در نهانترین لایههای بودنش معلم بود. معلمی بینظیر که هرآنچه از فوتوفن نویسندگی بلد بود در کشکول «اینسو و آنسوی متن»اش ریخته بود، و چون صوفیانِ بسیاردانِ دورهگرد از این دیار به آن دیار میکشید. برخلاف آنچه اکثریت معتقدند که ترک وطن او را چون اغلب مهاجران از رشد و بالندگی وا داشته بود، در نظر من شوق یاددادن تجربههای نوشتن، خرقهای پیامبرانه بر تن او پوشاند. سفر میکرد و در این سفرکردن و یاددادن اثری از خود به یادگار گذاشت که کمتر نویسندهٔ ایرانیای از خود بهجا گذاشته است.
جایی «در اینسو و آنسوی متن» از قول سیمین دانشور میگوید: « نویسندگان ایران دلشان میخواهد در حال نوشتن یک داستان شاد عاشقانه بمیرند.» و بعد خودش اضافه میکند: « و من از آن روز آرزوی نوشتن یک رمان عاشقانهٔ شاد در سرم میچرخد؛ رمانی که خوانندهام را سرشار از امید و شادمانی کند.» البته عباس نماند تا این رمان عاشقانهٔ شاد را تمام کند، اما بیگمان گنجینهای از امید و شادمانی در شاگردانش از خود به یادگار گذاشته است و یکروز نه خیلی دیر یکی از همین شاگردانش آن رمان عاشقانهٔ شاد را خواهد نوشت.
یادش گرامی