مژده مواجی – آلمان
از پیادهرو خیابان اصلی به فرعی پیچیدم. روبروی ورودی مجتمع مسکونیای صدای بلند و بیقفهٔ ماشین چمنزنی با بوی چمن سبز کوتاهشده تمام خیابان را پر کرده بود. تا چمنهای حیاط سر و زلف پریشانی بههم میزدند، سروکلۀ ماشین چمنزنی پیدا میشد که صافو صوفشان کند. در انبوه صدا و بو، از دور چشمم به مراجعم افتاد. لباس کارِ سبزِ تیره به تن داشت. سرش به کارش مشغول بود و با گوشی صداگیر چمنها را کوتاه میکرد.
شش ماه از کوچینگ شغلی او گذشته بود. مانند روال همیشگی که در این زمان با مراجعان تماس میگیریم و جویای شرایط شغلی و تحصیلی آنها میشویم، باید با او تماس میگرفتم. دیگر نیازی به تماس با او نبود. در میان همکارانش مشغول به کار بود.
اولین باری که به دفترم آمد، نامههای زیادی از ادارۀ کار بههمراه داشت که آگهی کار در انبار را به او پیشنهاد داده بودند. خودش هم باورش شده بود که برای همین کار در آلمان شانس زیادی دارد. میخواست کار کند و زندگی بهتری برای خانوادۀ پنجنفرهشان داشته باشد. مردی کمحرف بود و اندوهگین. بعدها در روند کوچینگ شغلی از لابهلای گفتگویمان علاقهاش به گل و گیاه مثل گیاهی از تودرتوی سنگها سر در آورد. با اندوه از باغ زیتون خانوادگیشان در سوریه صحبت میکرد که با او بزرگ شده بودند و جنگ، تنها در لحظهای باغ را با خاک و خون یکسان کرده بود. دیگر نشانی از زیتون، نماد صلح و آشتی برجا نمانده بود.
بعد از تماسهای مکرر با شرکتهای باغبانیای که داشتم، بالاخره کار در شرکتی برایش جور شد. شرکتی خانوادگی.
به محل کارم که رسیدم، گوشیام را روشن کردم. دو تا تماس ازدسترفته داشتم. زمانی که در دسترس نبودم، تماس گرفته بود. تلفن زدم. شرکت باغبانیای بود که مراجعم در آن کار میکرد.
– ما نیاز به همکار جدید داریم. اولین جایی که به ذهنمان رسید این بود که با شما تماس بگیریم و افراد خوب و مطمئنِ دیگری را معرفی کنید. ما از همکارمان، مراجع شما، خیلی راضی هستیم. البته امیدواریم که او هم از ما راضی باشد.
شنیدن این نوع بازتابها احساس رضایتبخشی را به من و همکارانم میدهد. همان لحظه مراجع افغانم را در ذهنم مجسم کردم. پدری که اهل کار بود، بیکاری و خانهنشینی خستهاش کرده بود. تا سرحال بود و افسردگی چنگ به جانش نمیانداخت، تمام خانهاش را پر از گل و گیاه میکرد. مدتی او را به کارآموزی باغبانی فرستادم. در گروهی که مسئولانش با او مهربان بودند و او که مصمم برای پیدا کردنِ کار بود، کارآموزی را با علاقه انجام میداد.
از پیشنهاد شرکت استقبال کردم:
– چقدر بهموقع تماس گرفتید. برای یکی از مراجعانم دنبال کار در شرکت باغبانی میگردم.
رئیس شرکت هم استقبال کرد و قرار شد بعد از مسافرت تابستانی، مراجعم برای آشنایی و امضای قرارداد به دفترشان برود.
بعد از ساعات کاریام از آن خیابان فرعی که گذشتم، هنوز بوی چمن بعد از هرس میآمد و چمنهای روبروی مجتمعهای مسکونی همقد شده بودند.