قسمت قبلی این مطلب را در اینجا بخوانید
دکتر محمدرضا رخشانفر – ونکوور
ما در شمارهٔ قبل بهاندازهٔ کافی دربارهٔ شعر و شاعری و علم عَروض سخن گفتیم و باز هم میگوییم: شاعر پس از برگزیدن وزن شعر به قافیه میپردازد، و هم در این راستا است که ضرورتهای شاعرانه رخ میدهد. به این بیت از حکایت سعدی نگاه کنیم: یکی عابد از پارسایان کوی / همی شستن آموختم دست و روی. در این بیت «شستن» مضافِ «دست و روی» و ضمیر متصلِ «م» مربوط به «من» است. یعنی شستنِ دست و روی را به من آموخت. در این بیت، گشتارهای جابهجایی، افزایش «را» و تغییر را مشاهده میکنیم. چند مثال دیگر جهت کاهش، افزایش، و تغییر از این قرار است: در این بیت از نظامی، نظم ار چه به مرتبت بلند است / آن علم طلب که سودمند است. در این بیت «ار» و طلب، کوتاهشدهٔ اگر و بطلب هستند. همچنین به این رباعی قدیمی در نصیحت بنگرید: چون تیشه مباش و جمله زی خود متراش / چون رنده ز کار خویش بیبهره مباش / تعلیم ز ارّه گیر در امر معاش / چیزی سوی خود میکش و چیزی میپاش. در این شعر، «زی» کوتاهشدهٔ سوی۱، «ز» کوتاهشدهٔ «از»، متراش و میکش بهترتیب بهجای بتراش و بکش، تغییریافتهٔ یک همخوان (صامت) و تغییر یک هجا را در فارسی نشان میدهند. و نیز در اشعاری دیگر ما شاهد هر چهار گشتارِ کاهش، افزایش، تغییر و جابهجایی هستیم، که همه بهنام ضرورتهای شعری معروفاند.
نخستین کسی که خود را تا حد زیادی از قید وزن و قافیه رها ساخت، مولوی بود. او گفت: شیر بیدم و سر و اشکم کی دید / اینچنین شیری خدا خود نافرید. اِشکم را بهجای شکم گفته است. افزایش و کاهش در اشعار زیاد رخ میدهد: ابلهی دید اشتری به چرا / گفت نقشت همه کژ است چرا؟ اشتر بهجای شتر بهکار گرفته شده است. شعری دیگر: حال عارف این بوَد بیخواب هم / گفت ایزد هم رُقودٌ زین مرم. در مصراع دوم این شعر، «هم رُقودٌ» بهمعنی ایشان خفتگان بودند و مرم مخفف مرام است. در مصراعی دیگر میخوانیم، فَسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر، فسانه کوتاهشده یا مخفف افسانه است. مولوی که خود را از قید و بند قافیه رها میسازد، میگوید: قافیه اندیشم و دلدار من / گویدم مندیش جز دیدار من. حرف چه بوَد۲ تا تو اندیشی از آن / حرف چه بوَد خار دیوار رزان. رزان درختان مو هستند که خار دیوار میشوند. حرف و صوت و گفت را بر هم زنم / تا که بیاین هر سه با تو دم زنم. حال، به یک واحد یا یک حکایت از مثنوی و چگونگی ترکیب کلمات و قافیهها نگاه میکنیم:
آن یکی الله میگفتی شبی / تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو / اینهمه الله را لبّیک کو؟
مینیاید یک جواب از پیش تخت / چند الله میزنی با روی سخت؟
او شکستهدل شد و بنهاد سر / دید در خواب او خِضر را در حضَر
گفت، هین از ذکر چون واماندهای / چون پشیمانی از آن کش خواندهای؟
گفت، لبیّکم نمی آید جواب / زان همیترسم که باشم ردّ باب
گفت، آن الله تو لبّیک ماست / و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
حیلهها و چارهجوییهای تو / جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشق تو کمندِ لطف ماست / زیر هر یاربّ تو لبّیکهاست
در مصرع دومِ بیت اول، شیرینشدن لب یعنی شاد و راضیبودن از کار خود. در بیت دوم، لبّیک یعنی صدازدن تو را شنیدم و پذیرفتم و قبول کردم. بیت سوم پرسش شیطان است: چرا اینهمه الله الله میگویی، پاسخی از سوی خدا به تو نمیرسد؟ در شعر چهارم، خَضِر یا خِضر بهنمایندگی از سوی خدا پیام میآورد، که از لبّیکگفتن پشیمان نشو؛ لبیکهای تو همان پاسخهای ما است. کش ادغامشدهٔ «که اش» یا «که او» است. رد باب یعنی پذیرفتهنشدن به درگاه خدا. و در آخر، چون از سوز درون و ترس از خدا اظهار میکنی، لطف حقّ شامل حالت میشود. همانگونه که ملاحظه میکنید، مولانا وزن و قافیه را خوب رعایت نمیکند؛ کلمات بههم میچسبند، درهم ادغام و فشرده شده، مکث یا کشیدگی صوتی نیز ایجاد مینمایند. چون بنا بهگفتهٔ خودش، اصل کار او دیدار دلدار است. آنگاه دورانی میگذرد و سَبکی نو پدید میآید.
سُرایندهای بهنام نیما یوشیج برمیخیزد و شعر نو را پایهگذاری مینماید: ما چرا باید اینقدر پایبند قافیه باشیم و نتوانیم گفتهٔ خود را بهراحتی بیان کنیم؟ چرا در کرانهای تنگ و سخت در جستجوی قافیه درمانده شویم؟… و همین بود که شعر نو بهوجود آمد. شعر نو به دو سه گونهٔ دیگر نیز نامیده شده است: شعر آزاد، بیقافیه، سفید یا سپید. اهل ادب نخستین اشعار نو را نمیپذیرفتند و با آن مقابله مینمودند. لیکن کمکم جای خود را باز کرد. البته برخی از شاعران جدید باز هم کموبیش قافیه را رعایت میکنند. حال به چند نمونه از آنها نگاه میکنیم:
شعری از فریدون مشیری:
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، بارانخورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمهٔ شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامهٔ رنگین نمیپوشی به کام
بادهٔ رنگین نمیبینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن مِی که میباید تهیست
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشهٔ غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
حال شعری از سیمین بهبهانی:
سرخوش و خندان ز جا برخاستم
خانه را همچون بهشت آراستم
شمعهای رنگرنگ افروختم
عود و اسپند اندر آتش سوختم
جلوه دادم هر کجا را با گلی
نرگسی یا میخکی یا سنبلی
کودکم آمد به برخواندم ورا
جامههای تازه پوشاندم ورا
شادمان رو جانب برزن نهاد
تا بداند عید، یاران را چه داد
ساعتی بگذشت و باز آمد زِ در
همچو طوطی قصهساز آمد زِ در
گفت: «مادر! جامهام چرکین شده
قیرگون از لکههای کین شده
بس که بر او چشم حسرت خیره شد
رونَقَش بشکست و رنگش تیره شد
هر نگاه کینه کز چشمی گسست
لکهای شد روی دامانم نشست
از حسد هر کس شراری برفروخت
زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت
مانده بر این جامه نقش چشمشان
کینه و اندوه و قهر و خشمشان»
گفتمش: «این گفته جز پندار نیست»
گفت : «مادر! دیدهات بیدار نیست
جامه تنها نه که جان فرسوده شد
بس که با چشمان حسرت سوده شد
از چه رو خواهی که من با جامهای
افکنم در برزنی هنگامهای
جلوه در این جامه آخر چون کنم
کز حسد در جام خلقی خون کنم
شرمم آید من چنین مست غرور
دیگران چون شاخهٔ پاییز، عور
همچو ماهی کش نباشد هالهای
یا چو شمعی کو ندارد لالهای
بر تنم این پیرهن ناپاک شد
چون دل غمدیدگان صد چاک شد
یا مرا عریان چو عریانان بساز
یا لباسی هم پی آنان بساز!»
این سخن گفت و در آغوشم فتاد
ککلش آشفت و بر دوشم فتاد
اشک من با اشک او آمیخت نرم
بوسههایم بر لبانش ریخت گرم
گفتمش: «آنان که مال اندوختند
از تو کاش این نکته میآموختند
کاخشان هر چند نغز و پربهاست
نقش دیوارش ز خشم چشمهاست
گر شرابی در گلوشان ریخته
حسرت خلقی بدان آمیخته
شاد زی، ای کودک شیرین من
ای رُخت باغ و گل و نسرین من!
از خدا خواهم برومندت کند
سربلند و آبرومندت کند
لیک چون سرسبز، شمشادت شود
خود مبادا نرمی از یادت شود
گر ترا روزی فلک سرپنجه داد
کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!»
آنچنان که میبینید، سیمین بهبهانی از سبک شعر نو بهره نگرفته، باز بهزیبایی به شعر قدیم رو کرده و به خلاصهسازی عبارات، و استفاده از صنایع ادبی پرداخته است.
حال، به قسمتی از شعر نوِ لادن نیکنام که بهیاد فروغ فرخزاد سروده است، توجه نمایید: سهمی نداشتهام از آبهای سرگردان / حساب و کتابی ندارد دلم / موازی جریانهای خروشانِ برکهای متروک / یا حواصیلی۳ فراموششدهام / حالا وقت مهاجرت میروم سراغ همان جدول / همان جوی آجرهای بهمنی / و سری که شکسته / در آستانهات میخوابد / پروازم اینبار تأخیر ندارد / مستقیم مقصدم آفتاب / بیهیچ رَخت اضافهای / یا شمعدانیهای همیشه در ایوان / پیراهن تافته بر تن / شال کهنهٔ تُرکمن بر شانهها / درشکهای دربست میگیرم / به اسبهای بالدار / نشانی اتاقت را دادهام / میآیم وُ قول میدهم اینبار بمانم / اینبار پابرهنه باشم / و صورتهای چرک / صورتهای زخم / صورتهای مرگ را یکییکی ببویم / انگشتهایم شاخهشاخه بهمن بنویسد روی هر سنگ / نام ترا بخوانم با صدای فاخته / هر بار شکل یک پرنده شوم / پرواز را از خاطر ببرم / که پرندهها نمرده در آب بیافتند یا خاک / هوا میبرند در سینه / هوا میکشند در سر / هوا میخورند در بال / بال بال میزنم / این روزها که هوا سیگار است / پشتِ هم میکشم خودم را/ دود میکنم / قول میدهم / سرم را جدولی کنم / موازیِ سطرهای تو / روبهروی جیغ بچهها درشکهام بایستد / قلبم بیافتد پایین و دندههایم / بهای رنجهایت باشد / میدانم / شبی در کوچهای به آفتاب / میگویم؛ سلام… / و تو در جواب میگویی: «زندگی شاید افروختنِ سیگاری باشد در فاصلهٔ… »
شعر لادن نیکنام کاملاً شعر نو است او از تخیّلات رؤیاگونهٔ خود الهام گرفته و حکایتی از آرزوها و خواستههایش را ابراز داشته است.
زبان زیبای فارسی را با حروفنویسی کلمات خارجی زشت نسازیم! ننویسیم، کمپینی بهراه انداختهاند؛ بنویسیم، پیکاری بهراه… نگوییم، پروسهای که طی میکرد… بگوییم، فرایندی که… در نوشتهٔ مجلهای، نویسنده یکبار «فرایند» نوشته بود اما بار دوم و سوم «پروسه» را بهکار برده بود، آخر چرا؟ جملهای از سوی یک مهمانپذیر این است: برای سفارش دلیوری غذا با ما تماس بگیرید. این جمله دو خطا دارد: ١- دلیوری اصلاً لازم نیست. ٢- دلیوری یعنی حمل و تحویل. راستی، چرا به فارسی اهمیت نمیدهیم، حرفنویسی و بیاحترامی میکنیم؟ بارها گفتهایم واژهٔ «را» بعد از جملهٔ وابسته نمیآید. ننویسیم، چرا افرادی که دوست داریم را میرنجانیم؟ مکان «را» در این جمله بسی واضح است. بنویسیم، چرا افرادی را که دوست میداریم میرنجانیم؟ اینقدر کلمهٔ «عدم» را جهت منفیسازی بهکار نگیریم. بهجای عدم برگزاری جلسه، بگوییم، برگزارنشدن: عدم دسترسی، دسترسینداشتن، عدم ارائهٔ کارت، ارائهنکردنِ کارت، عدم سرمایهٔ کافی، نبودن سرمایه کافی…
با اینکه خط فارسی خطی ناقص است، اگر نشانههای زیر، زبر و پیش، تشدید یا ویرگول را هرجا که لازم است بگذاریم وهمیشه به افراد خوانندهٔ عادی بیندیشیم، مشکل خط را تا حد زیادی حل میکنیم. مثال: به حُرمت و شَرفِ این آیات… کار ما در شُرُف پایان است. او بچهٔ پرجُنبوجوشی است. مغازهاش جَنب داروخانهٔ مسعودی بود.
خاطرهای از زمانی بسیار قدیم: یک دبیر ادبیات فارسی نوشتهای را که به او داده بودند، در حضور افراد زیادی میخواند. دو کلمهٔ سند رقیت در جملهای بود و او آن را چنین تلفظ کرد: سِندِرقیتِ. لیکن اگر نشانهها رعایت شده بود، بهاحتمال زیاد با وجود ندانستن معنی نیز درست گفته میشد: سَنَدِ رِقیّتِ زنان را پاره کرد. یعنی سند بردگی و بندگی آنان را پاره کرد.
یک ترکیب فارسی که بسیاری از نویسندگان با ترکیبی دیگر جابهجا بهکار میگیرند «از آنجا که» است، و نباید بهجای آن بهاشتباه «از آنجایی که» بگوییم. «از آنجا که» ترکیبی اصطلاحی است، یعنی «چون که»، «به این علت که»، اما «از آنجایی که» یعنی «از آن مکانی که»، مثال: از آنجا که آب و غذا میتواند منبع آلودگی باشد، نباید آنها را مدت زیادی در فضای باز بگذاریم. از آنجایی که آمدیم، برمیگردیم.
خوانندگان عزیز اگر نظر یا سؤالی دارند، لطفاً به آدرس m.rakhshanfar1@yahoo.com ایمیل بفرستند.
قسمت بعدی این مطلب را در اینجا بخوانید
۱زی بهمعنی سوی در ضرورت بهکار گرفته میشود، برای آنکه با واژهٔ سی، مختصرِ سوی، و عدد ٣٠ اشتباه نشود.
۲چِبْوَد تلفظ میشود.
۳حواصیل یا غمخورک، پرندهای است با نوک و پاهای بلند.