مژده مواجی – آلمان
روز اول کوچینگ شغلی بود. روزی برای آشنایی ابتدایی و آغاز ریختن شالودهٔ اعتماد. تونیک و روسریاش سرخابی بود و دری صحبت میکرد.
مانند همیشه فرمهای زیادی باید خوانده، توضیح داده، پُر کرده و امضا میشد.
از او پرسیدم:
– زبان آلمانی را کجا و تا چه مقطعی یاد گرفتهاید؟
جواب داد:
– یادگیریام خیلی با قطع و وصل بوده. اوایل که تازه به آلمان پناه آورده بودیم، توی روستایی زندگی میکردیم. توی کلیسای روستا، افراد داوطلب دو روز در هفته به ما زبان آلمانی یاد میدادند. بعد هم که رفتم کلاسِ «زبان برای ادغام در جامعه». البته امتحان را قبول نشدم. درگیر بچهداری بودم. هنوز زبان آلمانی من و همسرم برای فهم نامههای اداری ضعیف است. افراد داوطلب دیگری به ما کمک میکنند.
– چقدر خوب. پس با آنها میتوانید آلمانی صحبت کنید. رابطهٔ خانوادگی هم با یکدیگر دارید؟
لبخندی روی چهرهاش نقش بست:
– هرازگاهی رابطه داریم. من که برای ناهار دعوتشان کرده بودم، غذاهای افغانستانی درست کردم، مثل قابِلیپلو، منتو و نان بولانی. خیلی خوششان آمد.
لبخندش به خنده تبدیل شد و گفت:
– خیلی مهرباناند، ولی از بعضی چیزها سر در نمیآورم. یکبار من سرزده به خانهشان رفتم که نامهای را نشان بدهم. وقت ناهارشان بود. ماهی داشتند. دو تا فیلهٔ ماهی، سیبزمینی و سالاد. از من فقط با سیبزمینی و سالاد پذیرایی کردند، دو تا فیلهٔ ماهی را در بشقاب خودشان گذاشتند و خوردند.
مراجعم که تعریف میکرد، در ذهنم به یاد تعریفی از همکار آلمانیام افتادم. میگفت: «مدتی معلم زبان آلمانی بودم. از شاگردان کلاس پرسیدم که نظرتان را راجع به آلمانیها بگویید. شاگردی از کشور غنا گفت؛ اگر بدون خبر قبلی به خانهٔ یک آلمانی بروی، خیلی شانس بیاوری، شاید با قهوهای ازت پذیرایی کنند.»