پروژهٔ اجتماعی (۶۵) – سیگنال فلافل‌های ترد و تند

مژده مواجی – آلمان

از وقتی که زبان آلمانی را تا مقطع ب-۲ تمام کرده بود، خانه‌نشین‌شدن کلافه‌اش می‌کرد. سال‌ها مغازه‌داری در سوریه و قبل از آن کار گارسونی، وقت سرخاراندن برایش نگذاشته بود. از روزی که او را می‌شناسم، تردید داشت که در آلمان مشغول به چه کاری شود. مدتی از کار در انبار حرف می‌زد. به محل کارمان می‌آمد تا برایش درخواست بنویسم. درخواست‌نوشتن را کاری پر دردسر می‌دید و فلسفه‌اش این بود: «والله، هر که مرا بخواهد، دیگر این‌همه جلو کامپیوتر نشستن، درخواست و رزومه نوشتن لازم ندارد.»

می‌گفتم:
– درخواست و رزومه را در پوشه می‌گذاری و پست می‌کنی. در آلمان این‌طوری مرسوم است. 

سرش را تکان می‌داد و می‌گفت:
– والله، کسی که مرا بخواهد دیگر نیاز به این‌همه تشریفات نیست. 

پیداکردن کار در انبار نتیجه‌ای نداد. به فکر کار در کارگاه تعمیر دوچرخه و نقاشی ساختمان افتاد، اما همه سابقه کار از او انتظار داشتند. به فکر رانندگی افتاد. بیشتر کارها نیمه‌وقت بودند. او کار تمام‌وقت می‎خواست. به فکر آرایشگری افتاد. یکی دو سال در سوریه تجربه کرده بود. باید دورۀ سه‌سالهٔ تخصصی می‌دید. پشیمان شد. 

در را که به رویش باز کردم، با بشقابی که روی آن کاغذ آلومینیومی کشیده بود، وارد اتاق کار شد. وقت کوچینگ شغلی داشتیم. همکار مراکشی‌ام هم توی اتاق بود.
– حدس بزنید چه چیزی با خودم آورده‌ام. 

همکارم و من بیشتر احتمال شیرینی سوری را می‌دادیم. مراجعم کاغذ آلومینیومی را که قطره‌های بخار در زیر آن می‌لغزیدند، با احتیاط برداشت. بشقابی پر از فلافل‌های هم‌اندازه و حلقه‌ای شکل نمایان شد. با رضایت‌خاطر و لبخندی در میان ریش و سبیلش گفت:
– خودم درست کردم. 

فلافل‌ها شروع به چشمک‌زدن کردند. با همکارم هر کدام یک‌دانه فلافل برداشتیم و در دهان گذاشتیم. گرم، ترد و تند بود.
– با علاقه آشپزی می‌کنم. خیلی حوصلۀ آن را دارم. 

شروع کرد با اشتیاق به توضیح طرز تهیهٔ فلافل. کمی فکر کرد تا اسم نخود را به آلمانی به‌یاد بیاورد.
– دو لیوان نخود خام را از یک روز قبل در آب می‌گذاریم تا خیس بخورند… 
ناگهان فکری مشترک در ذهن همه‌مان مثل حلقه‌های فلافل شروع به دورزدن کرد. خودش آن را به زبان آورد:
– کاش دورهٔ آشپزی می‌دیدم. ولی چه کنم که مدارک مدرسه‌ام را با خودم نیاورده‌ام. با خانواده‌ام از جنگ فرار کردیم و نشد. حالا بدون مدارک بفرستیم ببینیم چه می‌شود. 

این فرصت طلایی را در هوا قاپیدم و مشغول نوشتن درخواست برای دورهٔ تخصصی سه‌ساله شدیم. تمام که شد، با ایمیل به دو تا هتل بزرگ که دورۀ آشپزی ارائه می‌دهند، فرستادیم. 

هنوز یک ‌ساعتی از رفتنش نگذشته بود که تلفن زد. با صدایی هیجان‌زده گفت:
– مرا به مصاحبه دعوت کردند. 

شانس بزرگی بود که به او رو آورده بود. با خوشحالی جواب دادم:
– قبل از رفتن به مصاحبه با هم طرز پختن فلافل به آلمانی را تمرین می‌کنیم. شاید بپرسند که غذایی سوری را معرفی کنی. در مورد لباسی که برای روز مصاحبه بپوشی و سؤال‌هایی هم که احتمال دارد بپرسند، صحبت می‌کنیم.

خندید و گفت:
– پلیور نویی دارم، آن را می‌پوشم. والله، کسی که مرا بخواهد، دیگر نیاز به این‌همه تشریفات نیست.

ارسال دیدگاه