مینا احمدی – ایران
۱
قفس از آفتاب پر میشود
میلههای زندان از سایهها
هر کدام شعری است نانوشته!
چطور بگویم، حالت خوب است
وقتی گلوله میبارد
بهجای باران
چگونه بدن زنانه
بر خشکی گودال سرخ
بیحس میشود.
۲
چگونه میشود زمستان چهلساله شود؟
بهار را در آستانهٔ ورودش به دروازهٔ شهر جادو کنند؟!
من اما، باور ندارم که دلتنگ بهار باشم
و هر بهار آغاز زمستانی دیگر باشد!
۳
از جهانی که تو در آن هستی
پرندهای میسازم
تا بر بام بلندت
پروازش دهم.
۴
زمین هم اگر دهان میداشت
گواهی میداد:
چگونه آرزوهای سربریدهشده
بر آسفالت بیقرار خیابانها،
نبض خاموش همهٔ کسانی است
که بر بستر زمین روییدند.
۵
خط میکشم روی همهٔ روزهای سیاه
و جمعهٔ سیاهتر از تاریکی
از خود میپرسم
آیا در کتابهای کلاس اول
باز هم مینویسند
بابا آب داد؟!
بابا، آب، از کدام خشکیدهرود بیاورد؟!
کودکان سرزمین ما
اینک میدانند
بابا جان داد!
بابا خون داد!
۶
تقویم را نمیتوان قورت داد
ما سالهاست که حرفهای ناگفته را
قورت دادهایم
اکنون سرزمین ما
بیقرار است
چرا که بابا دیگر آب ندارد
بابا دارد جان میدهد
بر بدن ترکخوردهٔ زایندهرود
کودکم، این رود در کتاب تو نامش هست
اما مردهرودی بر پهنای شهر خوابیده است!
بگذار جمعهٔ سیاه در تقویم بماند
و روی این تاریکی خط نمیکشم!