مژده مواجی – آلمان
نگاهی به یادداشتهای روی میز کارم انداختم. یادداشتهای کوچک زردرنگی که روی میز کارم چسبانده بودم؛ کارهایی که قبل از مرخصی میخواستم انجام بدهم.
از ایمیلها شروع کردم. آنها را نوشتم و فرستادم. یادداشتهایی را که مربوط به آنها بود، از روی میز کندم. بعد به مسئول انجمن زنان افغان در هانوفر زنگ زدم تا با یکدیگر برنامۀ ملاقات بگذاریم. او در مترو بود و صدایش در شلوغی بهخوبی به گوش نمیرسید. در آن شلوغی با صدای بلند که من بشنوم، گفت:
– لطفاً نیمساعت دیگر تلفنی صحبت کنیم.
یادداشت همچنان روی میزم باقی ماند.
به سراغ یادداشت بعدی رفتم. یادداشتی در مورد دو مراجعم، دو زن همزبانم. دو نفری که کارشان در آژانس کار فدرال آلمان کش پیدا کرده است. آنها نیاز به تأییدیهٔ آژانس کار دارند تا در کوچینگ شغلی ادارهٔ ما شرکت کنند. کارشان خیلی کند پیش میرود.
چقدر تماسگرفتن با آژانس که در واقع کارش حمایت از پیداکردن شغل میباشد، کلافهکننده است. آنچنان حرص آدم را در میآورند که گاهی تا توی دلت چند تا بدوبیراه نثارشان نکنی، آرام نمیگیری. شماره تلفنی مرکزی دارد با صف انتظار پشت خط. بعد از انتخاب گزینهها و فشار دکمهٔ تلفن، پاسخگوی اتوماتیک میگوید که مدت انتظار دو تا چهار دقیقه طول میکشد؛ مدتزمانی بدون تضمین. شاید بشود. شاید نشود.
مدتی پیش هر دو مراجعم را به دفترم دعوت کردم و در حضورشان تلفنی با مسئولشان در آژانس صحبت کردم و محتوای کوچینگ شغلیمان را توضیح دادم و از انگیزهٔ بالای آنها برای کار صحبت کردم. مسئولان پرسشهای مشابهی کردند و من هم پاسخهای مشابه دادم.
– مهلت اقامت موقتش کی تمام میشود؟
– چند هفتۀ دیگر.
– هر وقت اقامت ششماهه مجدداً تمدید شد، با ما تماس بگیرید تا در مورد صدور مجوز برای کوچینگ شغلی صحبت کنیم.
لزوم شرکت در کوچینگ شغلی موافقت و دادن مجوز آژانس کار فدرال آلمان است؛ اینکه هزینهٔ این دوره را پرداخت کند. همهجای دنیا حرف سر لحاف ملانصرالدین است: پول!
هر دو نفرشان تا اقامت ششماههشان تمدید شد، به من خبر دادند. نامهای به آژانس برایشان نوشتم که همراه با بروشور کوچینگ یا ایمیل بزنند یا پست کنند.
روزها پشت سر هم میگذرند، اما خبری از عکسالعمل آژانس نیست. مراجعانم با من تماس گرفتند و پرسیدند «چهکار کنیم.» جوابی جز منتظرماندن نداشتم. میگفتند «مگر آژانس از خدایش نیست که ما به کاری مشغول شویم و محتاج کمکهای دولت نباشیم. پس چرا اینقدر دلشان گنده است. آنها تا به خودشان بجنبند، باز مدت اقامتمان تمام میشود و باید دوباره اقدام کنیم.»
چارهای نبود جز اینکه با مسئول بالاتری در آژانس تماس گرفته میشد. به خانمی که مسئول پروژهٔ حمایت شغلی زنان مهاجر در آژانس است، ایمیل فرستادم. خبری از جواب نشد. هر روز زنگ میزدم. هیچکس گوشی را برنمیداشت. انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. رئیسمان گفت احتمالاً مریض است. حتی نمایندهای هم نداشت که لااقل جواب تلفن را بدهد.
کاغذ A4 را برداشتم و تمام مشخصات دو مراجعم را روی آن نوشتم. اسم، تاریخ تولد، آدرس، شمارهٔ پروندهشان در آژانس کار و تاریخی که به آنجا ایمیل فرستادهاند، تلاش یادگیری زبان آلمانی تا مرحلهٔ «ب یک»، انگیزهشان برای واردشدن به بازارکار،…
کاغذ A4 را روی میز کنار در ورودی اتاق گذاشتم تا قبل از ترک محل کار به همکار آلمانیام گودرون بدهم. او تصمیم گرفته به جستوجو و کاوش در آژانس برود تا سر نخی از مسئول پروژهٔ حمایت شغلی زنان مهاجر در آژانس کار فدرال آلمان در هانوفر پیدا کند.
دوباره به مسئول انجمن زنان افغان تلفن زدم. هنوز توی مترو بود، اما صدایش واضحتر شنیده میشد و از شلوغی قبل خبری نبود.
– میتوانیم همدیگر را بعد از مرخصیام در محل کار ما ببینیم؟
– خیلی خوب است. یک روز قبلش به من خبر بدهید.
کمی مکث کرد و گفت:
– این روزها خیلی سرم شلوغ است. مرتب راهپیمایی تدارک میبینیم تا دنیا صدای زنان افغان و افغانستان را بشنود. خبرهای بدی از حکومت طالبان در افغانستان میرسد.
یادداشت زردرنگ مربوط به ملاقات تا بعد از مرخصی روی میزم باقی ماند.